viernes, 28 de diciembre de 2012


چشمان من، بی چشمان تو، چشم نیست
که همچون دو مورچۀ تنها و منفردیست
و دستان من بی دستان تو
مانند خارهای لجوجِ لابلای خوشه هاست
بدون لبهای سرخ تو، لبهایم را نمی یابم
همانها که مرا لبریز می کنند، از حلاوتی بی حد
و بی تو افکارم دشتی ست ، پریشان
که نیلوفر میکارد و رازیانه می چیند
نمیدانم چه در گوشهایم خواهد بود
بی لحنِ گفتار تو
و چه میکردم ، بدون ستارۀ ره گشای نگاهت
بی شاخصِ راه
ای که صدای من ، بی درمان تو بی رنگ
من از نسیم تو بوها را پی میگیرم
و تصاویر فراموش شده را
از ردِ پای تو دنبال میکنم
که عشق در تو شروع می شود
ودر من پایان می گیرد.
MIGUEL HERNANDEZ, MI IMAGEN DE TU HUELLA
Mis ojos, sin tus ojos, no son ojos,
que son dos hormigueros solitarios,
y son mis manos sin las tuyas varios
intratables espinos a manojos..

No me encuentro los labios sin tus rojos,
que me llenan de dulces campanarios,
sin ti mis pensamientos son calvarios
criando nardos y agostando hinojos.

No sé qué es de mi oreja sin tu acento,
ni hacia qué polo yerro sin tu estrella,
y mi voz sin tu trato se afemina.

Los olores persigo de tu viento
y la olvidada imagen de tu huella,
que en ti principia, amor, y en mí termina.

jueves, 27 de diciembre de 2012

پرسش فلسطين: بنيادگرايي اسلامي، فاشيسم مسيحي، صهيونيسم
نویسنده: اسلاوي ژيژک/ ترجمه: صالح نجفي، رحمان بوذري 
 


فاجعه به مراتب بهتر است از وجود نداشتن.

      دو شيوه‌ي ايدئولوژيک متفاوت براي پيچاندن مطلب و در هاله‌ي ابهام پيچيدن حقيقت وجود دارد که به‌هيچ عنوان نبايد با هم قاتي شوند: يکي شيوه‌ي ليبرال‌دموکراتيک و ديگري شيوه‌ي فاشيستي. شيوه‌ي اول دست‌اندرکار طرح کليتي دروغين است: سوژه از آزادي/‌برابري دفاع مي‌کند، اما بدون آگاهي از شروط ضمني ناگزيري که، دقيقاً به لحاظ صورت يا فرم‌شان، گستره‌ي آزادي/ برابري را محدود مي‌سازند (قائل‌شدن حقوق ويژه براي اقشار معيني از جامعه: ثروتمندان، مردان، آنان‌که به نژاد يا فرهنگي معين تعلق دارند). شيوه‌ي دوم در مورد تخاصم اجتماعي (آنتاگونيسم) و دشمن نشاني غلط مي‌دهد: مبارزه‌ي طبقاتي جايش را به مبارزه بر ضدّ يهوديان مي‌دهد، و خشم مردم از بابت استثمار به جاي خود مناسبات سرمايه‌داري به سوي «توطئه‌ي يهودي» منحرف مي‌شود. پس اگر به زبان ساده‌انگارانه‌ي هرمنيوتيکي بگوييم، در مورد اول وقتي سوژه مي‌گويد «آزادي و برابري» در واقع منظورش «آزادي تجارت و برابري در برابر قانون» و چيزهايي از اين دست است؛ و در مورد دوم وقتي سوژه مي‌گويد «علت بدبختي ما يهوديان‌اند» در واقع منظورش اين است که «علت بدبختي ما سرمايه‌ي کلان است». روشن است که اين دو شيوه نامتقارن‌اند ــ باز هم به زبان ساده بگوييم: در مورد اول، محتواي «خوبِ» آشکار (آزادي/ برابري) بر محتواي «بدِ» پنهان (حذف و طرد طبقاتي و ديگر تبعيض‌هاي اجتماعي) سرپوش مي‌گذارد؛ حال آن‌که در مورد دوم، محتواي «بدِ» آشکار (يهودستيزي) بر محتواي «خوبِ» پنهان (پيکار طبقاتي، بيزاري از استثمار) سرپوش مي‌گذارد.
براي هر کس که دستي در نظريه‌ي روانکاوي دارد، ساختار دروني دو شيوه‌ي ايدئولوژيکي فوق، همانا ساختار زوج سمپتوم/ فتيش است: حدود و ثغور ضمني همان علايم يا سمپتوم‌هاي برابري‌طلبي ليبرالي‌اند (جلوه‌هاي منفردي از بازگشت حقيقتي واپس‌زده)، و حال آنکه «يهودي» همان بت‌واره يا فتيش فاشيست‌هاي يهود‌ستيز است («واپسين چيزي که سوژه مي‌بيند» پيش از مواجهه با مبارزه‌ي طبقاتي). اين عدم تقارن، پيامدهاي بسيار مهمي براي فرايند راززدايي از شيوه‌هاي ايدئولوژي دارد: درباره‌ي برابري‌طلبي ليبرالي کافي نيست به سياق مارکسيست‌هاي قديمي اشاره کنيم به شکاف ميان ظاهر ايدئولوژيکي فرم کلي قانون و علائق جزئي يا خاصي که در عمل پشتوانه‌ي قانون‌اند ــ روشي که در ميان منتقدان چپ هوادار اخلاق و ادب سياسي بسيار معمول است. استدلال نقيض انتقاد فوق (استدلال نظريه‌پردازاني چون کلود لوفور1 و ژاک رانسير2) که مي‌گويد فرم هرگز «فرم محض» نيست بلکه هميشه ديناميکي از آنِ خود دارد که ردپاهايي در عرصه‌ي مادي حيات اجتماعي به‌جا مي‌گذارد کاملاً صحيح است ــ خود «آزادي صوري» بورژوايي بود که فرايند مطالبات و فعاليت‌هاي سياسي، از اتحاديه‌هاي کارگري تا جنبش حقوق زنان، را به راه انداخت، مطالباتي که در مجموع «مادي» بوده‌اند. بايد در برابر اين وسوسه‌ي کلبي‌مشربانه مقاومت کرد که مي‌خواهد آزادي صوري را صرفاً توهمي بداند که بر واقعيتي متفاوت سرپوش مي‌گذارد. و اين يعني افتادن در دام رياکاري استالينيستي کهني که آزادي بورژوايي «صرفاً صوري» را مسخره مي‌کرد: اگر اين آزادي صرفاً صوري بود و هيچ خللي در مناسبات واقعي قدرت ايجاد نمي‌کرد، پس چرا رژيم استاليني آن را مجاز نمي‌شمرد؟ چرا آن‌همه از آن واهمه داشت؟
بدين‌قرار راززدايي از ايدئولوژي به کمک تفسير شيوه‌هاي مختلف آن کار بالنسبه راحتي است، زيرا تنش ميان فرم و محتوا را فعال مي‌کند: ليبرال‌دموکرات «صادق»، اگر منطق خود را تا آخر ادامه دهد، بايد بپذيرد که محتواي مقدمات ايدئولوژي‌اش به فرم آن خيانت مي‌کند و از اين‌روي فرم (اصل موضوع برابري‌طلبي) را از طريق تعبيه‌ي کامل‌تر آن در محتوا راديکال مي‌کند. (بديل اصلي همانا پناه‌بردن به کلبي‌مسلکي است: «ما مي‌دانيم برابري‌طلبي رؤيايي محال است، پس بياييد وانمود کنيم برابري‌طلبيم اما در خفا محدوديت‌هاي ناگزير آن را بپذيريم...»). در مورد «يهودي» به مثابه‌ي فتيش فاشيستي، راززدايي به کمک تفسير به مراتب دشوارتر است (‌وبدين‌سان بايد بر اين يافته‌ي باليني صحه گذاشت که بيمار فتيشيست را نمي‌توان از طريق تفسير «معنا»ي فتيش او معالجه کرد ــ فتيشيست‌ها از فتيش خود احساس رضايت مي‌کنند و هيچ نيازي به خلاصي از آن نمي‌بينند). اين در چارچوب سياست عملي بدين معناست که «روشن‌کردن» ذهن کارگر استثمار‌شده‌اي که «يهوديان» را مسبب فلاکت خود مي‌داند تقريباً محال است، و نمي‌توان به او توضيح داد که چرا «يهودي» دشمني کاذب و فرضي است، چيزي ساخته و پرداخته‌ي دشمن حقيقي‌اش (يعني طبقه‌ي حاکم) که قصد دارد مبارزه‌ي حقيقي را در پرده‌ي ابهام کشد و بدين‌سان به‌جاي پيکار با «سرمايه‌داران» به دشمني با «يهوديان» برخيزد. (تجربه هم نشان مي‌دهد در حالي‌که بسياري از کمونيست‌هاي آلمان در دهه‌هاي 1920 و 1930 به نازي‌ها پيوستند و بسياري از کمونيست‌هاي سرخورده‌ي فرانسوي در دهه‌هاي اخير به جرگه‌ي هواداران «جبهه ملي» لوپن روي آورده‌اند، تقريباً هيچ موردي از فرايند عکس اين روي نداده است.) بگذاريد رک و بي‌پرده قضيه را سياسي کنيم: بدين‌ترتيب با اين پارادوکس مواجهيم که گرچه فاعل فرايند ايدئولوژيک اول در وهله‌ي نخست دشمن است («بورژوا»ي ليبرالي که خيال مي‌کند در راه آزادي و برابري همگان پيکار مي‌کند)، و با آن‌که فاعل فرايند ايدئولوژيک دوم در وهله‌ي نخست «از خود ما» است (خود محروماني که فريب مي‌خورند و خشم خويش را متوجه دشمني فرضي مي‌کنند)، در مورد اول فرايند عملي و مؤثر راززدايي از ايدئولوژي به‌مراتب آسان‌تر است.
نظر به وضعيت کنوني مبارزات ايدئولوژيکي، آن‌چه گفته شد به اين معناست که دست‌کم بايد با بدگماني عميق به آن چپ‌گراياني نگريست که مي‌گويند نهضت‌هاي عوام‌زده‌ي بنياد‌گراي اسلامي اساساً جنبش‌هايي رهايي‌بخش و ضد‌استکباري و از اين‌روي طرف «ما» هستند، و مي‌گويند اين حقيقت که اين جنبش‌ها برنامه‌هاي خود را در چارچوبه‌اي مستقيماً ضد‌روشنگري و ضد‌کلي‌گرايي صورت‌بندي مي‌کنند و گاهي به يهود‌ستيزيِ صريح نزديک مي‌شوند صرفاً نشانه‌ي آشفتگي نظري به علت درگير‌شدن آن‌ها با شرايط آني و عاجل مبارزه است («وقتي آن‌ها مي‌گويند با يهوديان دشمن‌اند منظورشان در واقع اين است که دشمن استعمارگران صهيونيست‌اند»). بي‌برو برگرد بايد در برابر اين وسوسه مقاومت کرد که اگر احياناً با يهودستيزيِ اعراب مواجه شديم آن را به‌مثابه‌ي عکس‌العملي «طبيعي» به وضع رقت‌انگيز و فلاکت‌بار فلسطينيان «درک» کنيم: هيچ راهي براي «درک» [همدلانه‌ي] اين واقعيت وجود ندارد که در بسياري (و چه بسا همه‌ي) کشورهاي عربي همچنان به هيتلر به چشم يک قهرمان مي‌نگرند و در کتاب‌هاي مدارس ابتدايي انواع و اقسام افسانه‌هاي سنتي ضد‌يهودي يافت مي‌شود، از پروتکل‌هاي جعلي مشايخ صهيون تا ادعاهايي نظير اين‌که يهوديان در آيين‌ها و مناسک قرباني خود از خون بچه‌هاي مسيحي (يا عرب) استفاده مي‌کنند. اين ادعا که اين يهود‌ستيزي شکل جا‌به‌جا‌شده‌اي از مقاومت در برابر سرمايه‌داري است به‌هيچ‌عنوان آن را توجيه نمي‌کند: جابه‌جايي در اين‌جا نه عملياتي فرعي بلکه فرايند بنيادين مبهم‌سازي ايدئولوژيک است. لازمه‌ي ادعاي مذکور اين تصور است که، در دراز‌مدت، يگانه راه مبارزه با يهود‌ستيزي نه تبليغ و اشاعه‌ي ارزش‌هايي چون تساهل و تسامح ليبرالي بلکه صورت‌بندي انگيزه‌ي زيربنايي و نهفته‌ي ضد‌سرمايه‌داري آن به شيوه‌ي مستقيم و جابه‌جا‌‌ناشده است. به محض آن‌که اين منطق را بپذيريم، نخستين گام را در مسيري برداشته‌ايم که پايانش اين نتيجه‌ي کاملاً «منطقي» خواهد بود که، چون هيتلر هم وقتي از «يهوديان» سخن مي‌گفت «منظور واقعي»‌اش سرمايه‌داران بود، او نيز لاجرم در پيکار عليه استکبار جهاني متحد استراتژيک ما به شمار مي‌آيد، چرا که دشمن اصلي استکبارِ انگليسي‌ـ‌آمريکايي است. (و اين نحوه‌ي استدلال چيزي بيش از لفاظي محض است: نازي‌ها در عمل باني و حاميِ مبارزات ضد‌استعماري در کشورهاي عربي و هندوستان بودند و بسياري از نئونازي‌ها به‌راستي با مبارزه‌ي اعراب عليه دولت اسرائيل ابراز همدلي مي‌کنند. آن‌چه سيماي منحصر‌به‌فرد ژاک ورژس، «وکيل مدافع ترور»، را به پديده‌اي جهاني بدل مي‌سازد اين است که او تجسم بارز گزينه‌ي «همبستگي» ميان فاشيسم و استعمار‌ستيزي است.) اشتباهي مهلک خواهد بود اگر گمان بريم لحظه‌اي فراخواهد رسيد که فاشيست‌ها را متقاعد خواهيم ساخت که دشمن «واقعي»‌شان سرمايه است و آن‌ها بايد فرم جزئي‌گراي مذهبي/ قومي/ نژاد‌پرستانه‌ي ايدئولوژي‌شان را کنار اندازند و به مبارزان کلي‌گرايي برابري‌طلبانه بپيوندند. بنابراين بايد به صراحت روي اين شعار خطرناک که «دشمن دشمن من دوست من است» خط بطلان بکشيم زيرا ما را به صرافت مي‌اندازد تا در جنبش‌هاي بنيادگراي اسلامي به دنبال رگه‌هاي «مترقي» و پتانسيل ضد‌استکباري بگرديم. عالَم ايدئولوژيکي جنبش‌هايي چون حزب‌الله لبنان استوار است بر تيره‌و‌تار نمودن تمايزهاي ميان نوامپرياليسم کاپيتاليستي و جنبش‌هاي رهايي‌بخش مترقي و سکولار: در چارچوب فضاي ايدئولوژيکي حزب‌الله، نهضت‌هايي چون جنبش رهايي زنان، دفاع از حقوق مردان همجنس‌خواه و نظاير آن‌ها چيزي نيستند جز جنبه‌ي اخلاقي «منحط» استکبار جهاني و امپرياليسم غربي... به اعتقاد بديو «اين جنبش‌ها محدوديتي دروني دارند زيرا اسير خود‌جدابيني و جزئي‌گرايي مذهبي‌اند ــ اما آيا آنگونه که از ظاهر حرف بديو بر مي‌آيد اين محدوديت صرفاً نقيصه‌اي  کوتاه‌مدت است که اين جنبش‌ها (بايد) در به‌اصطلاح مرحله‌ي «ثانوي و بالاتر» رشد خود بر آن غلبه کنند، يعني زماني که مطالبات خود را کلي و همه‌شمول خواهند ساخت؟ حق با بديو است که مسأله در اين‌جا نه خود مذهب بلکه جزئي‌گرايي و خودجدابيني آن است ــ اما آيا اين خود‌جدابيني هم‌اينک محدوديت مهلک جنبش‌هايي نيست که ايدئولوژي‌شان در ضديت مستقيم با روشنگري است؟
دقيق‌تر بگوييم، بايد تصريح کرد که محدوديت دروني اين جنبش‌ها نه خود خصلت مذهبي آن‌ها (هرقدر هم که «بنياد‌گرايانه» باشد) بلکه نگرش عملي‌ـ ايدئولوژيکي آن‌ها به پروژه‌ي رهايي‌بخشِ کلي‌گراي مبتني بر اصل موضوع برابري است. براي روشن‌شدن اين نکته‌ي کليدي، مورد تراژيک جماعت کانودوس را در برزيل انتهاي قرن نوزدهم به ياد آوريد: جماعتي «بنيادگرا» (اگر چنين چيزي اصلاً وجود داشته باشد) به رهبري «مستشار» متحجري که مدافع حکومت ديني (تئوکراسي) و بازگشت سلطنت بود ــ اما در عين حال اين جماعت مصداق اتوپياي کمونيستي تحقق‌يافته‌اي بود بدون هيچ پول يا قانون، همراه با مالکيت اشتراکي، همبستگي کامل مبتني بر برابري زنان و مردان، حق طلاق و غيره ــ اين همان جنبه‌اي است که جايش در بنيادگرايي اسلامي خالي است، مهم نيست اين جريان تا چه حد خود را «ضداستکباري» جا بزند. مويشه پوستن اين نکته را به صراحت بيان کرده است:
ماهيت فاجعه‌بار جنگ عراق و به بيان عام‌تر سياست‌هاي دولت بوش نبايد بر اين واقعيت سرپوش بگذارد که در هر دو مورد نيروهاي مترقي با چيزي مواجه شدند که مي‌بايست دوراهه‌اي دشوار تلقي شود: جنگي ميان نيروي متجاوز استکبار جهاني و جنبشي عميقاً ارتجاعي و ضد‌جهاني‌سازي در يک مورد، و رژيم فاشيستي سفاک در مورد ديگر. [...] از اين‌روي يهودستيزي ممکن است ظاهري ضدهژموني به خود بگيرد. به همين سبب بود که اگوست ببل، رهبر حزب سوسيال‌دموکرات آلمان، يک قرن پيش يهود‌ستيزي را سوسياليسم احمق‌ها توصيف کرد. نظر به مراحل بعدي تحول يهودستيزي، در ضمن مي‌توان آن را استکبارستيزيِ احمق‌ها ناميد. [...] اما بسياري از چپ‌هاي اروپا به‌جاي آن‌که اين شکل ارتجاعي از مقاومت را به شيوه‌هايي تحليل کند که به تقويت شکل‌هاي مترقي‌تر مقاومت ياري رساند، يا آن را اساساً ناديده گرفته‌اند يا آن را به‌منزله‌ي عکس‌العملي نابجا (هرچند قابل درک) به سياست‌هاي فاجعه‌بار اسرائيل در غزه و کرانه‌ي باختري توجيه کرده‌اند. [...] مخالفت اين جنبش‌ها با ايالات متحد در راه رسيدن به بديلي مترقي‌تر نبوده است. بر عکس، رژيم بعث در عراق ــ رژيمي که سرکوبگري و ددمنشي‌اش روي همه‌ي رژيم‌هاي سفاک تاريخ را سفيد کرد، از جمله رژيم‌هاي نظاميِ جنايتکار شيلي و آرژانتين در دهه‌هاي 1970 و 1980 ــ به‌هيچ‌عنوان نظامي مترقي (بالقوه يا بالفعل) نبود.3
اما حتي در مورد جنبش‌هاي «آشکارا» بنيادگرا هم نبايد به رسانه‌ها اعتماد کرد. معمولاً طالبان را يک گروه بنيادگراي اسلامي نمايش مي‌دهند که حکومت خود را به ضرب زور و ارعاب تحميل کرد ــ با اين‌حال، هنگامي که طالبان در بهار 2009 قدرت را در دره‌ي سوات در پاکستان به دست گرفتند نيويوک‌تايمز نوشت که آنها «شورشي طبقاتي را مهندسي کردند که از شکاف‌هاي عميق ميان گروه کوچکي از زمينداران ثروتمند و اجاره‌کاران بي‌زمين‌شان بهره‌برداري مي‌کند»:
در سوات، گزارش‌هاي کساني که از آنجا گريخته‌اند هم‌اينک نشان مي‌دهد که طالبان قدرت را با بيرون‌راندن حدود 50 زمينداري قبضه کردند که اختيار امور را به‌دست داشتند. براي اين منظور ستيزه‌جويان، دهقانان را در قالب دسته‌هاي مسلحي سازماندهي کردند که بدل به نيروهاي ضربتي آنها شدند. [...] توانايي طالبان در بهره‌برداري از اختلاف‌هاي طبقاتي بُعد تازه‌اي به شورش مي‌افزايد و هشداري است درباره‌ي مخاطره‌هاي پيش‌روي کشور پاکستان که همچنان سرزميني عمدتاً فئودالي است. «محبوب محمود» وکيل آمريکايي پاکستاني‌تبار و همکلاس سابق پرزيدنت اوباما گفته است «مردم پاکستان آمادگي روحي و رواني براي انقلاب را دارند». ستيزه‌جويان سُني کمال استفاده را از اختلافات طبقاتي عميقي مي‌برند که از ديرباز در پاکستان ريشه دوانيده است. به گفته‌ي محمود «خود ستيزه‌جويان نيز در وعده و وعيدهايشان نه فقط از حرمت موسيقي و تحصيل بلکه همچنين از عدالت اسلامي، حکومت کارآمد و توزيع مجدد ثروت‌ها دم مي‌زنند. 4
توماس آلتيزر5 پيامدها و دلالت‌هاي ضمني اين داده‌هاي جديد (به گوش ما غربي‌ها) را به دقت باز نموده است: «بالاخره اين قضيه دارد روشن مي‌شود که طالبان نيروي آزادي‌بخشي حقيقي است که به حکومت فئودالي کهن پاکستان حمله مي‌کند و اکثريت وسيع دهقانان را از شر حکومت خلاص مي‌کند. [...] خوشبختانه هم‌اينک با انتقادي حقيقي از دولت اوباما مواجهيم که به مراتب از دولت بوش خطرناک‌تر است، هم بدين علت که آزاديِ عملي چنين وسيع پيدا کرده و هم بدين سبب که دولتي به مراتب نيرومندتر است.» پيامد سياسي اين پارادوکس همانا تنشي حقيقتاً ديالکتيکي ميان استراتژي بلندمدت و ائتلاف‌هاي کوتاه‌مدت تاکتيکي است: اگرچه در بلندمدت، مؤفقيت پيکارهاي راديکال رهايي‌بخش در گرو بسيج طبقات فرودستي است که امروزه اسير پوپوليسم بنيادگرايانه‌اند، دست‌زدن به ائتلاف‌هاي کوتاه‌مدت با ليبرال‌هاي برابري‌طلب به‌عنوان بخشي از پيکار عليه تبعيض‌هاي جنسي ونژادي هيچ ايرادي ندارد.
پديده‌هايي چون طالبان نشان مي‌دهد که تز قديمي والتر بنيامين که مي‌گويد «هر موردي از ظهور فاشيسم گواه انقلابي شکست‌خورده است» نه تنها امروز صادق است بلکه از هميشه بيشتر مصداق دارد. ليبرال‌ها دوست دارند شباهت‌هاي ميان «افراطيون» چپ و راست را گوشزد کنند: ارعاب و اردوگاه‌هاي هيتلر تقليدي بود از حکومت ارعاب بلشويک‌ها و حزب لنيني امروزه در هيأت القاعده زنده شده است ــ بله، درست است اما معناي اين همه چيست؟ اين قضيه را همچنين مي‌توان نشانه‌ي آن گرفت که فاشيسم درست پا جاي انقلاب‌هاي چپ مي‌گذارد: ظهور فاشيسم هر آينه شکست چپ است اما در عين حال گواهي است بر وجود نوعي نارضايتي و پتانسيلي انقلابي که چپ قادر به بسيج آن نبود. آيا همين قضيه در مورد آن پديده‌اي صادق نيست که گروهي آن را «فاشيسم اسلامي» ناميده‌اند؟ آيا ظهور اسلام‌گرايي راديکال دقيقاً هم‌بسته‌ي غيبت چپ سکولار در کشورهاي اسلامي نيست؟ امروز که افغانستان را نمونه‌ي کامل يک کشور بنيادگراي اسلامي تصوير مي‌کنند، چه کسي يادش مي‌آيد افغانستان سي‌سال پيش از اين کشوري بود با سنت سکولاري نيرومند، تا بدان حد که حزب کمونيستي قدرتمند مستقل از اتحاد شوروي در آنجا به قدرت رسيد؟ اين سنت سکولار در کجا از صحنه خارج شد؟ در اروپا، دقيقاً همين بلا بر سر بوسني آمد: در دهه‌هاي 1970 و 1980 بوسني و هرزگوين به لحاظ (تنوع و تکثر) فرهنگي جذاب‌ترين و زنده‌ترين جمهوري يوگسلاوي بود، با سينمايي پيشرو و مطرح در سطح بين‌المللي و سبک منحصر‌به‌فردي از موسيقي راک؛ در بوسنيِ امروز اما نيروهاي بنيادگرايي بسيار قوي و مؤثر فعال‌اند (همچون دار و دسته‌ي بنيادگراي مسلماني که در سپتامبر 2008 وحشيانه به راه‌پيمايي مردان همجنس‌خواه در سارايوو يورش بردند). علت اصلي اين سير قهقرايي، وضعيت يأس‌آلود مسلمانان بوسنيايي در جنگ 1995-1992 است، آن هنگام که قدرت‌هاي غربي پشت آنها را در برابر صرب‌هاي تا بن دندان مسلح خالي کردند. (و همچنان که تامس فرانک روزنامه‌نگار آمريکايي نشان داده است همين قضيه در مورد کانزاس صادق است، يعني نسخه‌ي آمريکايي افغانستان: همان ايالتي که تا دهه‌ي 1970 بستر رشد پوپوليسم چپ‌گراي راديکال بود امروزه جولانگاه بنيادگرايان مسيحي شده است6 ــ آيا اين گواه ديگري نيست بر تز والتر بنيامين که هر موردي از فاشيسم نشانه‌اي است از انقلابي شکست‌خورده؟)
بياييد قضيه‌ي ذيل را بررسي کنيم: آيا استفاده از اصطلاح «فاشيسم اسلامي» (پيشنهاد کساني چون فرانسيس فوکوياما و برنار آنري‌ـ لوي) وجهي دارد؟ اين اصطلاح از دو جهت مسأله‌دار است، نه فقط به علت صفت ديني‌اش (در آن‌صورت آيا حاضريم فاشيسم غربي خود را نيز «فاشيسم مسيحي» بناميم؟ ــ فاشيسم به ذات خودش کافي است و نياز به هيچ صفتي ندارد) بلکه خود نسبت‌دادن صفت «فاشيستي» به جنبش‌ها و دولت‌هاي «بنيادگرا»ي اسلامي مسأله‌ساز است. شک نيست که يهودستيزي (آشکار يا نهان) در اين جنبش‌ها و دولت‌ها حضور دارد و بي‌ترديد پيوندهاي تاريخي ميان ناسيوناليسم عربي و فاشيسم و نازيسم اروپايي وجود داشته است؛ اما يهود‌ستيزي همان نقشي را فاشيسم اروپايي ايفا کرده در بنيادگرايي اسلامي بازي نمي‌کند: در فاشيسم اروپايي، يهوديان نقش «مزاحمان» اجنبي را بازي مي‌کنند که مسبب تجزيه و فروپاشيِ جامعه‌ي (سابقاً) «هماهنگ» ما به حساب مي‌آيند ــ يک تفاوت بزرگ هست که به‌هيچ‌وجه نمي‌توان از قلم انداخت. از نظر نازي‌ها، يهوديان بزرگ‌ترين دشمن بودند زيرا مردماني بي‌ريشه و بي‌دولت و خانه‌به‌دوش بودند که اجتماعي را که درونش زندگي مي‌کردند به فساد و تباهي مي‌کشاندند؛ از اين‌روي براي نازي‌ها «دولت اسرائيل» راه‌حلي (يا دست‌کم يکي از راه‌حل‌ها) براي معضل يهود بود ــ تعجبي ندارد که، پيش از تصميم به قتل‌عام يهوديان، نازي‌ها در اين فکر بودند که به يهوديان سرزميني ببخشند (از ماداگاسکار تا خود فلسطين) تا دولتي براي خود تأسيس کنند. بالعکس براي عرب‌هاي «ضدصهيونيسم» امروزه معضل خود دولت اسرائيل است: راديکال‌ترين‌هايشان خواستار محو دولت اسرائيل‌اند، يعني خواستار بازگشت يهوديان به وضعيت بي‌دولتي و خانه‌به‌دوشي.
ما همه با آن دسته از دشمنان کمونيسم آشناييم که مارکسيسم را همان «اسلام قرن بيستم» توصيف مي‌کنند که به جزم‌انديشي انتزاعي اسلام رنگ و بويي دنيوي (سکولار) مي‌دهد. پير آندره تاگيف، مورخ ليبرال يهود‌ستيزي، اين توصيف را وارونه گردانيد: رفته رفته معلوم مي‌شود که اسلام همان «مارکسيسم قرن بيست‌ويکم» است که پس از سقوط کمونيسم همچنان با خشونت عليه سرمايه‌داري مي‌ستيزد. اما اگر ايده‌ي بنيامين درباره‌ي فاشيسم را مدنظر گيريم، مارکسيست‌ها به راحتي مي‌توانند «هسته‌ي عقلاني» اين قبيل وارونه‌سازي‌ها را بپذيرند. فاجعه‌بارترين نتيجه‌اي که مي‌توان از اين منظومه گرفت نتيجه‌اي است که مويشه پوستن و بعضي همکارانش گرفته‌اند: از آنجا که هر بحراني که فضايي براي چپ راديکال باز مي‌کند در ضمن به يهودستيزي ميدان مي‌دهد، بهتر آن است که از سرمايه‌داري مؤفق حمايت کنيم و اميد داشته باشيم هيچ بحراني در کار نخواهد بود. اگر اين استدلال را تا به آخر ادامه دهيم به اين نتيجه مي‌رسيم که در نهايت ضديت با سرمايه‌داري به ذات خود همان يهود‌ستيزي است... در ردّ چنين استدلالي است که بايد شعار آلن بديو را تکرار کرد، خانه‌خرابي بهتر است از بي‌خانگي [يا فاجعه به مراتب بهتر است از وجودنداشتن: mieux vaut un désastre qu’un désêtre]: بايد به مخاطره‌ي وفاداري به يک رخداد تن داد، حتي اگر آن رخداد به «خانه‌خرابي يا فاجعه‌اي نامعلوم» بينجامد. تفاوت ميان ليبراليسم و چپ راديکال اين است که گرچه هر دو به سه عنصر واحد ارجاع مي‌دهند (ميانه‌روي ليبرال، راست پوپوليست، چپ راديکال) اما آن سه عنصر را در موضعي از بيخ‌وبن متفاوت قرار مي‌دهند: از نظر ميانه‌روهاي ليبرال، راست و چپ راديکال هر دو شکل‌هايي از ظهور تندروي «توتاليتر»ي واحدند، و حال آنکه از نظر چپ‌ها يگانه انتخاب حقيقي ميان چپ‌بودن و پيوستن به جريان ليبرال غالب است، و راست «راديکالِ» پوپوليست چيزي نيست مگر علامت يا سمپتوم ناتواني ليبراليسم در مواجهه با تهديد چپ‌گرايي. امروزه هر وقت مي‌شنويم سياستمداري يا ايدئولوژيستي ما را در برابر دوراهه‌ي آزادي‌هاي ليبرالي و ظلم‌و‌ستم بنيادگرايان قرار مي‌دهد و سپس باد به غبغب انداخته (از روي استفهام انکاري) مي‌پرسد «راستي دل‌تان مي‌خواهد زن‌ها از حيات عمومي حذف شوند و از حقوق ابتدايي‌شان محروم گردند؟ واقعاً دل‌تان مي‌خواهد هر کسي دين را مورد انتقاد يا استهزاء قرار داد اعدام شود؟»، آنچه بايد سوء‌ظن ما را برانگيزد همان بديهي‌بودن جواب است ــ آخر، چه کسي اينها را مي‌خواهد؟ مسأله اين است که اين‌گونه کلي‌گويي‌هاي ساده‌انگارانه‌ي ليبرالي مدت‌هاست که سادگي و بي‌غرضي‌اش را از دست داده. به همين سبب از نظر يک چپ‌گراي راستين، دعواي ميان رواداريِ ليبرالي و بنيادگرايي در نهايت دعوايي کاذب است ــ دور باطلي است ميان دو قطبي که همديگر را توليد مي‌کنند و پيش‌فرض مي‌گيرند. در اين‌جا بايد گامي هگلي به عقب برداشت و خود معياري را زيرسؤال برد که هراس و وحشت ناشي از بنيادگرايي را بر اساس آن مي‌سنجند. ليبرال‌ها ديري است که حق داوري خود را از دست داده‌اند. آنچه را هورکهايمر مدت‌ها پيش گفته بود بايد درباره‌ي بنيادگراييِ امروز عيناً تکرار کرد: آنان که حاضر نيستند درباره‌ي ليبرال‌دموکراسي و اصول والاي آن (با نگاهي انتقادي) صحبت کنند بايد درباره‌ي بنيادگرايي مذهبي نيز سکوت پيشه کنند. و طرفه‌تر آن‌که دعواي ميان اعراب و دولت اسرائيل در خاورميانه نيز دعوايي سراپا کاذب است: حتي اگر همه‌ي ما بر اثر اين نزاع به درَک واصل شويم، اين دعوايي است که دعواهاي واقعي را در پرده‌ي ابهام مي‌پوشاند. بدين‌ترتيب، در خاورميانه به‌راستي چه مي‌گذرد؟
براي پي‌بردن به اخبار واقعي، گاهي اوقات کافي است دو آيتم مجزاي خبري را در کنار هم بخوانيم ــ معناي واقعي از بطن همين پيوند بر مي‌آيد، همچون جرقه‌اي که بر اثر اتصالي در يک مدار ايجاد مي‌شود. مطابق گزارش‌ها7 در اول مارس 2009، حکومت اسرائيل درصدد بود تا 70 هزار واحد مسکوني جديد در يهودي‌نشين‌هاي سرزمين‌هاي اشغالي در کرانه‌ي باختري احداث کند؛ اگر اين برنامه اجرا مي‌شد مي‌توانست تعداد يهوديان ساکن زمين‌هاي اشغالي فلسطينيان را حدوداً 300 هزار تن اضافه کند ــ اقدامي که نه تنها هرگونه بختي را براي تأسيس يک دولت فلسطيني پايدار از ميان مي‌برد بلکه زندگي هرروزه‌ي فلسطينيان را نيز مختل مي‌ساخت. يکي از سخنگويان حکومت اسرائيل اين گزارش را تکذيب کرد، با اين استدلال که برنامه‌هاي شهرک‌سازي محدودتر از اين حرف‌ها و احداث خانه‌هاي جديد در شهرک‌ها عملاً نيازمند تأييد وزير دفاع و نخست‌وزير بود. با اين‌حال همان وقت نيز 15 هزار پروژه به تأييد کامل رسيده بود؛ وانگهي تقريباً 20 هزار واحد مسکوني در زمين‌هايي واقع شده‌اند که بسيار دورند از «خط سبز»ي که اسرائيل را از کرانه‌ي باختري جدا مي‌کند، يعني در مناطقي که اسرائيل نمي‌تواند توقع داشته باشد در هيچ‌يک از پيمان‌هاي صلح احتمالي با فلسطيني‌ها در آينده آنها را نگه دارد. نتيجه واضح است: اسرائيل گرچه در کلام از راه‌حل تشکيل دو دولت مستقل حمايت مي‌کند، با اقدامات خويش وضعيتي ايجاد مي‌کند که آن راه‌حل را در عمل ناممکن خواهد کرد.
در همان روز که رسانه‌ها پر شدند از اين گزارش‌ها (دوم مارس)، هيلاري کلينتون راکت‌پراني از جانب غزه را اقدامي «کلبي‌مسلکانه و نفع‌طلبانه» خواند و ادعا کرد: «شکي نيست که هر ملتي، از جمله اسرائيل، نمي‌تواند بيکار بايستد و نظاره‌گر راکت‌هايي باشد که سرزمين‌اش و مردمانش را هدف قرار داده‌اند.» ولي آيا فلسطيني‌ها بايد بيکار بايستند و تماشا کنند که هر روز بخشي از خاک کرانه‌ي باختري از ايشان غصب مي‌شود؟ وقتي ليبرال‌هاي صلح‌پرست اسرائيلي جنگ خود با فلسطيني‌ها را در چارچوبي «متقارن» و خنثي عرضه مي‌کنند و مي‌پذيرند که در هر دو طرف دعوا افراطيوني هستند که مخالف صلح‌اند و چه و چه، بايد اين پرسش ساده را پيش کشيد: در خاورميانه چه اتفاقي روي مي‌دهد هنگامي که در تراز سياسي‌ـ نظامي مستقيم در آنجا هيچ اتفاقي روي نمي‌دهد (يعني زماني که هيچ تنشي، هيچ حمله‌اي و هيچ مذاکره‌اي در ميان نيست)؟ اتفاقي که مي‌افتد همانا فرايند آهسته و بي‌وقفه‌ي غصب زمين‌هاي فلسطينيان در کرانه‌ي باختري است: فرايند تدريجي مسدود‌کردن شريان‌هاي اقتصاد فلسطين، تجزيه‌ي دائمي سرزمين فلسطينيان، احداث شهرک‌هاي يهودي‌نشين جديد، واداشتن کشاورزان فلسطيني به ترک زمين‌هاي خود (با انواع و اقسام ابزارها از سوزاندن محصولات و توهين به مقدسات تا کشتن افراد)، و همه‌ي اين‌ها به پشتوانه‌ي شبکه‌اي کافکايي از مقررات قانوني. سريع مقديسي (Saree Makdisi) در کتاب فلسطين، ظاهر و باطن: اشغال هرروزه 8 شرح مي‌دهد که چگونه اشغال کرانه‌ي باختري توسط اسرائيلي‌ها گرچه در نهايت با نيرو‌هاي مسلح صورت مي‌پذيرد، نوعي «اشغال به‌وسيله‌ي کاغذبازي و بروکراسي» محسوب مي‌شود: اين اشغال در وهله‌ي اول در قالب برگه‌هاي درخواست، قباله و بنچاق، برگه‌هاي اقامت و ديگر جوازها و پروانه‌ها انجام مي‌شود. همين مديريت ميکروسکوپي زندگي روزانه است که فرايند آهسته اما پيوسته‌ي اشغالگريِ اسرائيلي‌ها را تضمين مي‌کند: براي هر کاري بايد مجوز گرفت، براي سفر به همراه خانواده، کشاورزي در زمين خود، حفر يک چاه، رفتن به سر کار، رفتن به مدرسه، رفتن به بيمارستان و ... بدين‌سان، فلسطيني‌هايي که در بيت‌المقدس به دنيا مي‌آيند به تدريج از تک تک حقوق خود محروم مي‌شوند: از حق زيستن در آن‌جا، از کار کردن و پول درآوردن در زادگاه خود، از اخذ پروانه براي خانه‌ساختن و... فلسطينيان غالباً با استفاده از کليشه‌اي مسأله‌دار، نوار غزه را همچون «بزرگ‌ترين اردوگاه کار اجباري در دنيا» توصيف مي‌کنند ــ البته در چند سال اخير اين توصيف به‌طرزي خوف‌انگيز به حقيقت نزديک شده است. اين واقعيت بنياديني است که همه‌ي «ستايش‌هاي انتزاعي از صلح» را به اظهاراتي وقيح و مزورانه بدل مي‌سازد. دولت اسرائيل به‌وضوح دست‌اندر‌کار فرايندي آهسته و نامرئي است که رسانه‌هاي جهان ناديده‌اش مي‌گيرند، يک‌جور جويدن ريشه‌هاي فلسطين، به‌گونه‌اي که يک روز دنيا از خواب بيدار خواهد شد و در‌خواهد يافت که يک وجب از خاک کرانه‌ي باختري براي فلسطينيان باقي نمانده، و اثري از آثار فلسطينيان به چشم نمي‌آيد: آن هنگام چاره‌اي جز پذيرفتن اين حقيقت تلخ نخواهيم داشت.
در واپسين ماه‌هاي سال 2008 هنگامي که حملات ساکنان غيرقانوني کرانه‌ي باختري به کشاورزان فلسطيني رويدادي هرروزه شده بود، دولت اسرائيل کوشيد از اين تندروي‌ها جلوگيري کند (في‌المثل دادگاه عالي اسرائيل دستور تخليه‌ي بعضي از مناطق اشغالي را صادر کرد) اما، همان‌طور که بسياري از ناظران اشاره کرده‌اند، اين اقدامات فقط از روي بي‌ميلي صورت مي‌گرفت زيرا در تعارض با سياستي بود که، در سطحي عميق‌تر، سياست بلند‌مدت دولت اسرائيل است، دولتي که به‌طور گسترده معاهدات بين‌المللي را که خودش هم امضا کرده زيرپا مي‌گذارد. پاسخ ساکنان غيرقانوني به مقامات اسرائيلي اساساً اين است: ما درست همان کاري را مي‌کنيم که شما مي‌کنيد، فقط از شما علني‌تر، پس به چه حقي ما را محکوم مي‌کنيد؟ و پاسخ دولت اسرائيل اساساً اين است: صبور باشيد، کمي دندان به جگر بگذاريد، ما درست همان کاري را مي‌کنيم که شما مي‌خواهيد، فقط معقول‌تر و مقبول‌تر... و اين قصه‌اي است که از قرار معلوم از 1949 تا به امروز ادامه داشته است: درست است که اسرائيل شروط صلح پيشنهادي جامعه‌ي بين‌المللي را مي‌پذيرد، خيالش جمع است که طرح صلح پيشنهادي در عمل جواب نمي‌دهد. فريادهاي ساکنان درنده‌خوي شهرک‌هاي اسرائيلي گاهي به آواي برونهيلده در پرده‌ي آخر «والکوره» اثر ريشارد واگنر مي‌ماند که سرزنش‌کنان به وُتان [يا اودين، خداي خدايان و خالق گيتي در اساطير اسکانديناويايي] مي‌گويد: «من با عمل بر خلاف فرمان صريح تو و حمايت از زيگموند کاري نکرده‌ام جز عمل به ميل حقيقي خودِ تو که ناگزيري به خاطر فشارهاي بيروني کتمانش کني»، درست به همان شيوه که شهرک‌نشينان غيرقانوني کاري نمي‌کنند جز تحقق‌بخشيدن به ميل واقعي دولت اسرائيل، ميلي که اين دولت به خاطر فشار جامعه‌ي بين‌المللي ناگزير از کتمان آن بوده است. دولت اسرائيل گرچه تندروي‌هاي خشونت‌بار و علنيِ شهرک‌نشين‌هاي «غيرقانوني» را محکوم مي‌کند به احداث و توسعه‌ي شهرک‌هاي «قانوني» جديد در کرانه‌ي باختري ادامه مي‌دهد، همچنان شريان‌هاي اقتصاد فلسطين را مسدود مي‌کند و کارهايي از اين دست. نگاهي به تغييرات مداوم نقشه‌ي شرق بيت‌المقدس، آن‌جا که حلقه‌ي محاصره بر فلسطينيان به تدريج تنگ‌تر مي‌شود، و فضاي اسکان ايشان قطعه قطعه مي‌گردد، همه چيز را به روشني بيان مي‌کند. محکوم‌کردن خشونت‌هاي غيردولتي عليه فلسطينيان سرپوشي است بر مسأله‌ي واقعي خشونت دولتي؛ محکوم‌کردن شهرک‌هاي «غيرقانوني» سرپوشي است بر غير‌قانوني‌بودن شهرک‌هاي به‌اصطلاح «قانوني».
از اين گذشته وقتي ليبرال‌هاي غربي مدافع صلح در خاورميانه ميان دموکرات‌هاي فلسطيني متعهد به صلح و بنيادگراهاي راديکال حماس تقابل مي‌گذارند، حواس‌شان به فرايند تکوين اين دو قطب نيست: يعني کوشش طولاني و حساب‌شده‌ي دولت‌هاي اسرائيل و آمريکا براي تحليل‌بردن قواي فلسطينيان از طريق تضعيف موقعيت برتر جنبش فتح، کوششي که تا همين 6-5 سال گذشته حتي شامل حمايت مالي از حماس هم مي‌شد. نتيجه‌ي اسف‌بار اين کوشش آن بود که فلسطينيان اکنون دو‌شقه شده‌اند، از يک‌طرف بنيادگرايي حماس و از آن طرف فساد فتح ــ جنبش فتح که اکنون ضعيف شده ديگر آن نيروي هژمونيکي نيست که نماينده‌ي حقيقي آمال واقعي فلسطينيان بود (و هم‌اينک در موضع صلح با اسرائيل قرار گرفته است)؛ قاطبه‌ي فلسطينيان بيش از پيش به ماهيت واقعي فتح پي مي‌برند، نوکر بي‌اختياري که دولت آمريکا به عنوان نماينده‌ي فلسطينيان «دموکرات» از آن حمايت مي‌کند. به‌همين قياس، زماني که آمريکا نگران قدرت‌گرفتن رژيم اقتدار‌گراي اساساً سکولار صدام حسين در عراق بود، فرايند «طالباني‌شدن» دولت متحد آمريکا، پاکستان، به صورتي آهسته اما برگشت‌ناپذير به پيش مي‌رفت: طالبان هم‌اينک در بخش‌هايي از کراچي، بزرگ‌ترين شهر پاکستان، دم به دم بر قدرت خود مي‌افزايد.
هر دو طرف نزاع علاقه دارند اوضاع را به‌نحوي توصيف کنند که انگار در غزه قدرت به دست بنيادگرايان افتاده است: اين توصيف بنيادگرايان را قادر به انحصاري‌کردن پيکار مي‌سازد و اسرائيلي‌ها را قادر به کسب همدردي جامعه‌ي بين‌الملل. در نتيجه، با اين‌که همه ظهور بنيادگرايي را محکوم مي‌کنند، هيچ‌کس واقعاً نمي‌خواهد در ميان فلسطيني‌ها مقاومتي سکولار در برابر اسرائيل شکل گيرد. ولي آيا واقعاً هيچ مقاومت سکولاري در فلسطين ديده نمي‌شود؟ ولي اگر در درگيري خاورميانه دو راز پنهان باشد چه: يعني فلسطينيان سکولار  و بنيادگرايان صهيونيست ــ هستند بنيادگرايان عربي که به زبان سکولار بحث مي‌کنند و هستند غربيان يهودي سکولاري که به زبان الاهياتي استدلال مي‌آورند:
عجبا که اين صهيونيسم سکولار بود که خدا را با تصورات مذهبي گره زد. از جهتي، مؤمنان حقيقي در اسرائيل همان بي‌دينان هستند؛ چرا‌که در حيات ديني يک يهودي سنتي خدا در عمل نقشي کاملاً حاشيه‌اي دارد. روزگاري بود که ارجاع بيش از حد به خدا در نظر روشنفکران ديني يهود به‌نوعي «نچسب» بود: اين کار نشانه‌اي بود از عدم وفاداري کامل به آرمان والاي مطالعه‌ي جدلي تلمود (بسط مستمر قانون و طفره‌رفتن از آن). تنها نگاه زمخت صهيونيست‌هاي سکولار بود که خدا را تا بدين‌حد جدي گرفت و اين خود نوعي عذرتراشي بود. نکته تأسف‌انگيز اين‌که امروزه به نظر مي‌رسد يهوديان سنتي بيش از پيش باور کرده‌اند که حقيقتاً به خدا اعتقاد دارند.9
پيامد متناقض‌نماي اين تنگناي ايدئولوژيکي اين است که امروزه شاهد واپسين نسخه‌ي يهود‌ستيزي هستيم که به نقطه‌ي اوج «خودبستگي» (self-relating) رسيده است. نقش ممتاز يهوديان در ايجاد حوزه‌ي «کاربرد همگانيِ عقل» نتيجه‌ي حذف ايشان از هر‌گونه قدرت دولتي است ــ يهوديان بدين‌سان «بخش بدون سهم» هر اجتماع ارگانيکي در قالب ملت‌ـ‌دولت‌ هستند: همين موقعيت (و نه سرشت انتزاعي‌ـ‌کليِ يکتاپرستي ايشان) است که يهوديان را تجسم بي‌واسطه‌ي کليت (universality) مي‌سازد. پس عجيب نيست که با تشکيل ملت‌ـ‌دولت يهود، سيماي نويني از يهودي سر بر آورد: يهودي‌اي که از هم‌هويت‌شدن با دولت اسرائيل سرباز مي‌زند و کشور اسرائيل را به‌مثابه‌ي وطن حقيقي خويش نمي‌پذيرد، يهودي‌اي که خود را از اين دولت «کسر» مي‌کند و دولت اسرائيل را در زمره‌ي دولت‌هايي مي‌گنجاند که او مصرانه فاصله‌ي خود را با آنها حفظ مي‌کند و در درزها و شکاف‌هاي ميان آنها زندگي مي‌کند ــ و همين يهودي غريب (uncanny) است که قرباني جريان ايدئولوژيکي مي‌شود که آن را فقط با يک عنوان مي‌توان ناميد: «يهود‌ستيزيِ صهيونيستي». اين يهودي نوين همان مازاد بيگانه‌اي است که آرام و قرار اجتماع ملت‌ـ‌دولت [اسرائيل] را بر هم مي‌زند. اين يهوديان، «يهوديان خود يهوديان» [يعني يهودياني که همان نسبتي را با دولت صهيونيستي دارند که يهوديان با آلمان نازي داشتند]، يا به‌تعبيري جانشينان بر حق اسپينوزا، امروزه يگانه يهودياني هستند که همچنان بر «کاربرد همگاني عقل» پاي مي‌فشرند و حاضر نيستند قوه‌ي تعقل خود را به قلمرو «خصوصي» ملت‌ـ‌دولت تفويض کنند.

پي‌نوشت‌ها:
1. Claude Lefort, The Political Forms of Modern Society: Bureaucracy, Democracy, Totalitarianism, Cambridge: MIT Press 1986.
2. Jacques Rancière, Hatred of Democracy, London: Verso Books 2007.
3. Moishe Postone, “History and Helplessness: Mass Mobilization and Contemporary Forms of Anticapitalism,” Public Culture, 2006 18:1.
4. Jane Perlez and Pir Zubair Shah, “Taliban Exploit Class Rifts to Gain Ground in Pakistan,” New York Times, April 16 2009.
5. توماس آلتيزر، در گفت‌و‌گويي شخصي
6. Thomas Frank, What’s the Matter with Kansas? How Conservatives Won the Heart of America, New York: Metropolitan Books 2004.
7. Tobias Duck, “Israel drafts West Bank expansion plans,” Financial Times, March 2 2009.
8. Saree Makdisi, Palestine Inside out: An Everyday Occupation, New York: Norton 2008.
9. نوام يوران، در گفت‌و‌گويي شخصي

منبع: The Palestinian Question, www.lacan.com

sábado, 8 de diciembre de 2012



En la Asociación Internacional de los Trabajadores y Karl Marx


Escrito : 1872; Fuente : Bakunin en Anarquía , traducido y editado por Sam Dolgoff de 1971.
Esta selección fue escrito cuando la lucha decisiva en Internacional Internacional de los Trabajadores había llegado a su punto culminante con la expulsión de Bakunin en la Internacional por el Congreso de La Haya en 1872 . La primera parte se refiere a la conducta de Marx en la Internacional y se refiere a las diferencias de principios y tácticas entre las dos facciones opuestas. También se ocupa de los principios básicos del sindicalismo revolucionario, incluyendo una crítica al marxismo, en particular en relación con el movimiento obrero. Bakunin retoma temas como 1) la no-trabajadores miembros de la Internacional, 2) si el Consejo General asuma poderes dictatoriales sobre la Internacional, y 3) si la Internacional sea un modelo de la nueva sociedad que está tratando de construir, o una réplica del Estado, y 4) el relativamente próspero "semi-burgués casta de la artesanía y de los trabajadores industriales" que fácilmente podría constituir la "cuarta clase gobernante" (las otras tres son la Iglesia, la burocracia del Estado, y los capitalistas), y 5) Bakunin confianza en el potencial revolucionario de las masas más oprimidas pobres, y alienado a los que llama "la flor del proletariado."
La segunda parte trata principalmente con la crítica de Bakunin del materialismo histórico de Marx y la economía política.

Cuando se trata de la explotación de la solidaridad práctica burguesía. En la lucha contra los explotados ellos deben hacer lo mismo;. Y la organización de esta solidaridad es el único objetivo de la Internacional Este objetivo, tan simple y tan claramente expresado en nuestros estatutos originales, es la única obligación legítima de que todos los miembros, secciones y federaciones de la Internacional debe aceptar. Eso lo han hecho de buena gana lo demuestra el hecho de que en apenas ocho años, más de un millón de trabajadores se han unido y unen sus fuerzas bajo la bandera de esta organización, que de hecho ha convertido en un verdadero poder, un poder con el que los más poderosos monarcas se ven obligados a tener en cuenta.
Sin embargo, todos los ambiciosos de poder seduce, y el Sr. Marx y compañía, al parecer, sin haber tenido en cuenta la naturaleza y la fuente de este poder prodigioso de la Internacional, se imaginan que puede hacer que sea un trampolín o un instrumento para la realización de sus pretensiones políticas propias. El señor Marx, que era uno de los principales iniciadores de la Internacional (un título a la gloria que nadie va a disputar) y que durante los últimos ocho años ha monopolizado prácticamente todo el Consejo General, debería haber entendido mejor que nadie dos cosas que son evidente por sí misma y que sólo aquellos cegados por la vanidad y la ambición podía pasar por alto: 1) que el maravilloso crecimiento de la Internacional se debe a la eliminación de su programa oficial y las reglas de todas las cuestiones políticas y filosóficas, y 2) que se basa en la principio de la autonomía y la libertad de todas las secciones y federaciones de la Internacional ha sido felizmente salvaron las ministraciones de un centralizador o director que, naturalmente, impedir y paralizar su crecimiento. Antes de 1870, precisamente en la época de mayor expansión de la Internacional, el Consejo General de la Internacional no ha interferido con la libertad y la autonomía de las secciones y federaciones - no porque carecía de la voluntad de dominar, pero sólo porque no tenía la poder para hacerlo y nadie lo habría obedecido. El Consejo General es un apéndice a la zaga del movimiento espontáneo de los trabajadores de Francia, Suiza, España e Italia.
En cuanto a la cuestión política se refiere, todo el mundo sabe que si se elimina del programa de la Internacional, no fue culpa del señor Marx. Tampoco es debido a un cambio de opinión por parte del autor de aquel famoso Manifiesto de los comunistas alemanes publicados en 1848 por él y su amigo y cómplice, el señor Engels. Tampoco dejar de resaltar esta cuestión en el pregón inaugural - una circular dirigida a todos los trabajadores de todos los países - publicado en 1864 por el Consejo General Provisional Londres. El único autor de la Proclamación de la "era el señor Marx.
En este anuncio el jefe de los comunistas autoritarios alemanes subrayó que "la conquista del poder político es la primera tarea del proletariado ..."
El Primer Congreso de la Internacional (Ginebra, 1866) cortado de raíz el intento de Marx - que ahora se hace pasar por el dictador de nuestra gran asociación - para inyectar este tablón política. Ha sido completamente eliminado del programa y los estatutos ", aprobado por este Congreso, que siguen siendo la base de la Internacional, tome la molestia de volver a leer el magnífico" Consideraciones ", que son el preámbulo de nuestros Estatutos generales y lo harás. ver que la cuestión política se trata en estas palabras:
Teniendo en cuenta que la emancipación de los trabajadores debe ser obra de los propios trabajadores, para que los esfuerzos de los trabajadores para lograr su emancipación no debe ser el de reconstituir nuevos privilegios, sino para establecer, de una vez por todas, iguales deberes y derechos iguales, que el esclavitud de los trabajadores al capital es la fuente de toda servidumbre - político, moral y material, que por esta razón la emancipación económica de los trabajadores es el gran objetivo al que debe subordinarse todo movimiento político, etc [Todos los énfasis son Bakunin .]
Esta frase clave de todo el programa de la Internacional rompe los lazos que atan al proletariado a la política de la burguesía. El proletariado, al reconocer esta verdad, se ensancha aún más la brecha que los separa de la burguesía con cada paso que dan.
La Alianza, la sección de Ginebra de la Internacional, ha interpretado este párrafo de las "Consideraciones" en estos términos:
La Alianza rechaza toda acción política que no tiene por objeto inmediato y directo el triunfo de los trabajadores sobre el capitalismo. En consecuencia, fija como objetivo final la abolición del Estado, de todos los estados, [éstos para ser sustituido] por la federación universal de todas las asociaciones locales a través y en la libertad.
Contrariamente a esto, el partido alemán Social Democrático de los Trabajadores, fundada en 1869, bajo los auspicios del señor Marx, por el Sr. Liebknecht y Babel Sr., anunció en su programa que "la conquista del poder político era la condición indispensable para el desarrollo económico emancipación del proletariado "y que, por consiguiente, el objetivo inmediato del partido debe ser la organización de una gran campaña legal para ganar el sufragio universal y los derechos políticos. El objetivo final es la creación de la Gran Pan-Germánico Estado, el Estado del pueblo así llamado.
Entre estas dos tendencias existen las mismas concepciones en conflicto y el mismo abismo que separan el proletariado y la burguesía. ¿Es de extrañar, pues, que estos adversarios irreconciliables se enfrentaron en la Internacional, que la lucha entre ellos, en todas sus formas y en todas las ocasiones posibles, está todavía en marcha? La Alianza, fiel al programa de la Internacional, rechazó con desdén toda colaboración con la política burguesa, por muy radical y socialista disfrazado. Se aconseja el proletariado que la emancipación sólo es real, la única política verdaderamente beneficioso para ellos, es exclusivamente la negativa política de demolición de las instituciones políticas, el poder político, el gobierno en general, y el Estado, y que para ello es necesario unificar la fuerzas dispersas del proletariado en una organización internacional, un poder revolucionario dirigido contra la arraigada] poder de la burguesía.
Los socialdemócratas alemanes abogó por una política completamente opuesta. Ellos le dijeron a estos trabajadores, que por desgracia les presta atención, que la primera tarea y más urgentes de su organización debe ser ganar derechos políticos por agitación legal. De este modo, subordinado al movimiento por la emancipación económica de un movimiento exclusivamente político, y por esta inversión obvio de todo el programa de la Internacional llenaron en un solo golpe el abismo que la Internacional había abierto entre el proletariado y la burguesía. Han hecho más. Han atado al proletariado a la burguesía cable de remolque. Porque es evidente que este movimiento político entero con tanto entusiasmo exaltado por los socialistas alemanes, ya que debe preceder a la revolución económica, sólo puede ser dirigida por la burguesía, o lo que es aún peor, por los trabajadores transformados en burgueses por su vanidad y ambición. Y, de hecho, este movimiento, al igual que todos sus predecesores, será una vez más reemplazar el proletariado y los condenan a ser instrumentos ciegos de las víctimas. a utilizar y luego sacrificado en la lucha entre los partidos burgueses rivales por el poder y el derecho de dominar y explotar a las masas. Para cualquiera que dude de esto sólo tenemos que mostrar lo que está sucediendo ahora en Alemania, donde los órganos de la democracia social cantar himnos de alegría al ver a un congreso de profesores de economía política burguesa se ​​confía al proletariado a la protección paternal de los Estados, y así ha sido producido en partes de Suiza, donde prevalece el programa marxista - en Ginebra, Zurich, Basilea, donde la Internacional ha disminuido hasta el punto de ser sólo una urna electoral en beneficio de la burguesía radical. Estos hechos incontestables me parece que es más elocuente que cualquier palabra.
Estos hechos son reales y son un efecto natural del triunfo de la propaganda marxista. Y es por esta razón por la que luchar contra las teorías marxistas de la muerte, convencidos de que si no triunfen en toda la Internacional, que sería por lo menos matar su espíritu, como lo han hecho ya, en gran parte realizado en los lugares en los que se han referido a .
Ciertamente hemos deplorado profundamente y todavía lamento la inmensa confusión y desmoralización que estas ideas han causado en detener el crecimiento prometedor y maravilloso de la Internacional y casi destruyendo la organización. A pesar de ello ninguno de nosotros ha soñado siempre con detener al Sr. Marx y sus discípulos fanáticos de propagar sus ideas en nuestra gran asociación. Si lo hiciéramos así, violaría nuestro principio fundamental: " la libertad absoluta para hacer propaganda ideas políticas y filosóficas.
Los permisos internacionales no censurar y no la verdad oficial , en cuyo nombre esta censura puede ser impuesta.Hasta el momento, la Internacional se ha negado a conceder este privilegio ya sea a la Iglesia o al Estado, y es precisamente por ello que el crecimiento increíblemente rápido de la Internacional ha sorprendido al mundo.
Esto es lo que el Congreso de Ginebra (1866) entendió mejor que el señor Marx. La potencia efectiva de nuestra asociación, la Internacional, se basaba en la eliminación de su programa de todos los tablones políticos y filosóficos, no como sujeto de debate y estudio , sino como principios obligatorios que todos los miembros deben aceptar.
Es cierto que en el segundo congreso de la Internacional (Lausanne, 1867), los amigos mal informados, no adversarios, se trasladaron a la adopción de un tablón política. Pero afortunadamente la cuestión de la política se formuló sin causar daño en esta norma platónica: "que la cuestión política es inseparable de la cuestión económica" - una declaración en la que cualquiera de nosotros podría suscribir. Porque es evidente que la política, es decir, las instituciones de y las relaciones entre los estados, no tiene otro objeto que asegurar a las clases que rigen la explotación legal del proletariado.Por consiguiente, desde el momento en que el proletariado se da cuenta de que debe emanciparse, debe de preocupación la necesidad misma con el juego de la política con el fin de luchar y derrotarlo. Este no es el sentido en el que nuestros adversarios entender este problema. Lo que han buscado y todavía quieren es el constructivas política del Estado. Pero no encontrar el sentimiento favorable a Lausanne, donde sabiamente se abstuvo de presionar a la pregunta.
En 1868 lo volvieron a intentar en el Congreso de Bruselas. Los internacionalistas belgas, comunalistas ser, es decir, anti-autoritarios y por la tradición y la historia, que ofrece a nuestros oponentes no, posibilidad de éxito. Una vez más, no ha pulsado la cuestión política.
Tres años de derrotas! Esto fue demasiado para el impaciente ambición del señor Marx. Él ordenó a su ejército para hacer un ataque directo, orden que se llevó a cabo en el Congreso de Basilea (1869). Las posibilidades parecían favorables. El Partido Social Demócrata tuvo tiempo suficiente para organizarse en Alemania bajo la dirección del Sr. Liebknecht y Babel señor. El partido tenía vínculos con Suiza alemana, en Zúrich y Basilea, e incluso en la sección alemana de la Internacional en Ginebra. Era la primera vez que los delegados alemanes estuvieron presentes en cualquier gran número en un congreso de la Internacional.
... Aunque bien preparados para la gran batalla, los marxistas perdido ... . Poco después de su derrota en este Congreso, el Consejo General, que estuvo en vigor títere de Marx, despertó de su letargo forzada (tan saludable para la Internacional) y abrió una ofensiva. Se inició con un torrente de mentiras odiosas, asesinatos carácter y conspiraciones contra todos los que se atrevieron a disentir con camarilla de Marx, difundidas por los periódicos alemanes y en los demás países de cartas secretas y circulares confidenciales, y por todo tipo de agentes reclutados en de diversas maneras en el campo marxista.
Esto fue seguido por la Conferencia de Londres (septiembre de 1871), que, elaborado por el largo brazo del señor Marx, aprobó todo lo que quería - la conquista del poder político como una parte integral del programa obligatorio de la Internacional y de la dictadura del el Consejo General, es decir, la dictadura personal de Marx, y en consecuencia la transformación de la Internacional en un estado inmenso y monstruoso con él como jefe.
La legitimidad de esta conferencia ha sido impugnada. Sr. Marx, un conspirador político muy capaz, sin duda deseoso de demostrar al mundo que a pesar de que carecía de armas de fuego y cañones de las masas podría ser gobernados por la mentira, por libelos, y por las intrigas, organizó su Congreso de La Haya en septiembre de 1872. Apenas dos meses han pasado desde que este congreso y ya en toda Europa (con la excepción de Alemania, donde los trabajadores son un lavado de cerebro por las mentiras de sus dirigentes y su prensa) y sus federaciones libres - belga, holandés, Inglés, americano, francés, español, italiano -, sin olvidar nuestra excelente Federación del Jura [Suiza] - ha surgido un grito de indignación y desprecio contra esta parodia cínicos que se atreve a llamarse a sí mismo un verdadero Congreso de la Internacional. Gracias a una mayoría amañada, ficticio, compuesto casi exclusivamente de los miembros del Consejo General, hábilmente utilizado por el Sr. Marx, todo se ha pervertido, falsificados, embrutecido. Justicia, el sentido común, la honestidad y el honor de la Internacional rechazado descaradamente, sus propia existencia en peligro de extinción - todo esto el mejor para establecer la dictadura del señor Marx. No es sólo un delito - es una locura. Sin embargo, el señor Marx que piensa de sí mismo como el padre de la Internacional (fue, sin duda, uno de sus fundadores) no le importa un comino, y permite que todo esto se haga! Esto es lo que la vanidad personal, la ambición de poder y, sobre todo, la ambición política puede conducir a. Por todos estos actos deplorables Marx es personalmente responsable. Marx, a pesar de todas sus acciones erróneas, inconscientemente ha prestado un gran servicio a la Internacional, demostrando la manera más dramática y evidente que si algo puede matar a la Internacional, es la introducción de la política en su programa.
La Asociación Internacional de Trabajadores, como ya he dicho, no hubiera crecido tan fenomenalmente si no había eliminado de sus estatutos y el programa de todas las cuestiones políticas y filosóficas. Esto está claro y es verdaderamente sorprendente que de nuevo debe ser demostrada.
No creo que tengo que demostrar que para la Internacional a ser un poder real, debe ser capaz de organizar en su seno a la inmensa mayoría del proletariado de Europa, de América, de todas las tierras. Pero, ¿qué programa político o filosófico puede reunir bajo su bandera todos esos millones? Sólo un programa que es muy generales , - por lo tanto vago e indefinido, por cada definición teórica implica necesariamente la eliminación y exclusión en la práctica de la membresía.
Por ejemplo: no existe hoy ninguna filosofía seria que no toma como punto de partida no es positiva sino negativaateísmo. (Históricamente se hizo necesario anular los absurdos teológicos y metafísicos.) ¿Pero usted cree que si esta simple palabra "ateísmo" se había inscrito en la bandera de la Internacional de esta asociación han sido capaces de atraer t de mineral de un millar de unos pocos cientos de miembros? Por supuesto que no , porque las personas son verdaderamente religiosa, sino porque creen en un Ser Superior, y van a seguir creyendo en un Ser Superior hasta que una revolución social proporciona los medios para lograr todas sus aspiraciones a continuación. Es cierto que si la Internacional había exigido que todos sus miembros deben ser ateos, habría excluido de su seno la flor del proletariado.
Para mí, la flor del proletariado no es, como lo es para los marxistas, la capa superior, la aristocracia del trabajo, los que son los más cultos, que ganan más y vivir más cómodamente que todos los demás trabajadores. Precisamente esta capa semi-burgués de los trabajadores que, si los marxistas tenían su manera, constituyen su cuarta clase gobernante.Este hecho podría suceder si la gran masa del proletariado no vigila su contra. En virtud de su relativa. el bienestar y la posición semi-burgués, esta capa superior de los trabajadores es por desgracia demasiado profundamente saturada con todos los prejuicios políticos y sociales y todas las aspiraciones estrechas y las pretensiones de la burguesía. De todo el proletariado, esta capa superior es el menos social y el individualista más.
Por la flor del proletariado, me refiero sobre todo esa gran masa, esos millones de los incultos, los desheredados, los miserables, los analfabetos, a los señores Marx y Engels pudiera quedar sujeto a su dominio paternal por un fuertegobierno - naturalmente para el la salvación de la gente propia! Todos los gobiernos están supuestamente establecido sólo para velar por el bienestar de las masas! Por flor del proletariado, es decir, precisamente ese eterno "carne" (en el que los gobiernos prosperar), de la gran muchedumbre del pueblo (de abajo, "escoria de la sociedad") normalmente designado por Marx y Engels en el Lumpenproletariat frase pintoresca y despreciativo. Me refiero a la "chusma", que "chusma" casi no contaminado por la civilización burguesa, que lleva en su ser interior y en sus aspiraciones, en todas las necesidades y miserias de la vida colectiva, todas las semillas del socialismo del futuro , y que es el único poderoso hoy como para inaugurar y poner el triunfo de la Revolución Social.
En casi todos los países, la "chusma" que se niegan a unirse a la Internacional si esa asociación tenía un compromiso oficial al ateísmo. Sería un duro golpe si se debe rechazar la Internacional, porque en ellos descansa el éxito de toda nuestra gran asociación.
Es absolutamente lo mismo con respecto a todas las políticas públicas. No importa lo duro que los señores Marx y Engels lo intente, no va a cambiar lo que hoy es clara y universalmente evidente: no existe ningún principio político capaz de inspirar y agitar a las masas a la acción. Los intentos de lanza de las masas se derrumbó después de varios años, incluso en Alemania. Lo que las masas quieren por encima de todo es su emancipación económica inmediata, esta emancipación es para ellos equivalente a la libertad y la dignidad humana, una cuestión de vida o muerte. Si hay un ideal que las masas son hoy capaces de abrazar con pasión, es la igualdad económica. Y las masas son mil veces razón, durante el tiempo que la condición actual no es sustituido por la igualdad económica, todo lo demás, todo lo que constituye el valor y la dignidad de la existencia humana - la libertad, la ciencia, el amor, la inteligencia y la solidaridad fraterna - seguirá siendo para ellos un engaño horrible y cruel.
La pasión instintiva de las masas por la igualdad económica es tan grande que si tenían esperanzas de recibirla de un régimen despótico, que sin duda haría y sin mucha reflexión, ya que a menudo han hecho antes, se entregará al despotismo. Afortunadamente, la experiencia histórica ha sido de servicio, incluso a las masas. Hoy están en todas partes comienzan a comprender que no despotismo ha tenido o puede tener ni la voluntad ni el poder para dar igualdad económica. El programa de la Internacional es muy feliz explícito sobre esta cuestión: la emancipación de los trabajadores sólo puede lograrse por los propios trabajadores.
¿No es sorprendente que el señor Marx lo ha creído posible injertar en esta declaración precisa, que él mismo escribió probablemente, su socialismo científico? Para ello - la organización y el gobierno de la nueva sociedad por sabios socialistas - es el peor de todos los gobiernos despóticos!
Pero gracias a la gran gente, comunes queridos, la "chusma", que son guiados por un instinto invencible y justo, todos los planes de gobierno de esta pequeña minoría de la clase obrera ya disciplinado y calcular las referencias a convertirse en los esbirros de un nuevo despotismo , el socialismo científico de Marx señor nunca será infligido sobre ellos y está condenada a seguir siendo sólo un sueño. Esta nueva experiencia, tal vez la más triste de todas las experiencias, se ahorrará la sociedad por el proletariado en todos los países que hoy es animada por una profunda desconfianza en contra de todo lo político, y contra todos los políticos - sea cual sea el color de su partido. Todos ellos, desde los más rojos "republicanos" a los monárquicos absolutistas más, han igualmente engañados, oprimidos y explotados del pueblo.
Teniendo en cuenta estos sentimientos de las masas, ¿cómo puede alguien esperar para atraerlos a cualquier programa político? Y suponiendo que las masas se dejan arrastrar a la Internacional, aún así, como lo hacen, ¿cómo puede alguien esperar que el proletariado de todos los países, que son tan diferentes en temperamento, en la cultura, en el desarrollo económico, podría asumir el yugo de la un programa político uniforme? Sólo los dementes podría imaginar tal posibilidad.Sin embargo, el señor Marx no sólo goza de imaginarlo, quería lograr esta hazaña. En un ataque sorpresa despótico rompió en pedazos el pacto de la Internacional, con la esperanza, ya que todavía en la actualidad, para imponer un programa político uniforme, su propio programa, a todas las federaciones de la Internacional, y por lo tanto sobre el proletariado de todos los países.
Esto ha provocado una gran división en la Internacional. No nos engañamos a nosotros mismos, la unidad básica de la Internacional se ha fracturado. Esto se logró, repito, por los actos del partido marxista que durante todo el Congreso de La Haya ha tratado de imponer la voluntad, el pensamiento y la política de su jefe en toda la Internacional.
Si las declaraciones del Congreso de La Haya deben ser tomadas en serio nuestra gran asociación no tendría más remedio que disolverse. Porque no podemos imaginar que los obreros de Inglaterra, Holanda, Bélgica, Francia, el Jura suizo, España, Estados Unidos, por no hablar de los eslavos, se sometería a disciplina marxista.
Sin embargo, si uno está de acuerdo con los diversos políticos de la Internacional - con el revolucionario jacobinos, blanquistas, el republicano democrático, por no hablar de los socialdemócratas o marxistas - que la cuestión política debe ser una parte integral del programa de la Internacional, debe admitir que Marx tiene razón. La Internacional pueden ser poderosos sólo si actúa como una unidad, con un solo programa político para todos. De lo contrario no habría tantos Internacionales, ya que había diferentes programas.
Pero como es claramente imposible que todos los trabajadores de todos los países a unirse voluntariamente y espontáneamente dentro de los programas políticos mismos, este programa solo tendría que ser impuesta sobre ellos. Para evitar la impresión de que fue impuesta a la Internacional por el Consejo marxista dominado General, un amañado congreso marxista "votó" en ella, lo que demuestra de un modo nuevo esta vieja verdad sobre el sistema representativo y el sufragio universal: en el nombre de la libre elección de todos se decretó la esclavitud de todos. Esto es lo que realmente pasó en el Congreso de La Haya.
Fue por lo que la Internacional de la batalla y la rendición de Sedan fue para Francia: "la invasión victoriosa de pan-germanismo, pero no bismarckiano marxista, imponiendo el programa político de los comunistas autoritarios o socialdemócratas de Alemania y de la dictadura de su jefe sobre el proletariado mundial. La mejor ocultar su esquema y endulzar la píldora amarga, este famoso congreso envió a Estados Unidos un maniquí Consejo General, elegido y ensayado por el propio Marx, siempre obedeciendo sus instrucciones secretas, de asumir toda la parafernalia, la monotonía, y las apariciones de poder, mientras que por detrás de las escenas Sr. Marx ejercerá el poder real.
Pero repugnante como este sistema, pueden aparecer a las almas delicadas y timorato, se hizo absolutamente necesario desde el momento en que se hizo la propuesta para anclar la cuestión política en el programa de la Internacional. Desde la unidad de acción política se considera necesario, y ya que no puede y no va a salir libremente a través del acuerdo espontáneo y voluntario de las federaciones y secciones de los diferentes países, es necesario que se les impone. Sólo de esta manera puede esta unidad más deseado y perseguido político altamente crearse. Pero al mismo tiempo la esclavitud también está siendo creado.
En resumen: Al introducir la cuestión política en los programas oficiales y obligatorios y los estatutos de la Internacional, los marxistas hemos puesto nuestra asociación en un dilema terrible. Aquí están las dos alternativas: . cualquier unidad política con la esclavitud o la libertad con la división y disolución Cuál es la salida? En pocas palabras: tenemos que volver a los principios originales y omitir el tema político específico, dejando así las secciones y federaciones libres de desarrollar sus propias políticas. Pero entonces no sería cada sección y cada federación seguir cualquier política político que quiere? No hay duda. Pero entonces, ¿no será la Internacional se transformará en una torre de Babel? Por el contrario, sólo entonces será lograr la unidad real, básicamente económico, lo que conducirá necesariamente a la unidad política real. Luego se creará, aunque por supuesto no todos a la vez, la gran política de la Internacional - no de un solo jefe, ambicioso, erudito, pero sin embargo, incapaces de abarcar las mil necesidades de un proletariado sin importar lo inteligente que puede ser , - pero por lo absolutamente libre, la acción espontánea y simultánea de los obreros de todos los países.
El fundamento de la unidad de la Internacional, tan en vano se busca en los dogmas actuales políticas y filosóficas, ya ha sido puesto por los sufrimientos comunes, los intereses, necesidades y aspiraciones reales de los trabajadores del mundo entero. Esta solidaridad no tiene que ser creado artificialmente. Es un hecho, es la vida misma, una experiencia cotidiana en el mundo del trabajador. Y todo lo que queda por hacer es hacerle comprender este hecho y le ayudan a organizar conscientemente. Este hecho es la solidaridad por las reivindicaciones económicas. Este eslogan es en mi opinión la única, pero al mismo tiempo una gran verdad, el logro de los primeros fundadores de nuestra asociación, entre los cuales, como siempre me gusta recordar, señor Marx ha jugado tan útil y una parte preponderante - a excepción de sus planes políticos que el Congreso de Ginebra (1866) sabiamente eliminados del programa que presentaba.
Siempre he evitado llamar señor Marx y sus numerosos colaboradores de los "fundadores" de la Internacional no, porque yo estoy motivado por sentimientos de medias a despreciar o minimizar sus méritos: por el contrario, con mucho gusto les doy todo el crédito. Por el contrario, estoy convencido de que la Internacional no ha sido su trabajo, pero el trabajo del propio proletariado. Ellos (Marx y compañía) fueron algo así como parteras en lugar de los padres. El gran autor (inconsciente, como autores de grandes cosas por lo general son) era el proletariado, representado por unos pocos cientos de trabajadores anónimos, Francés, Inglés, suizos, belgas, y alemán. Fue su instinto agudo y profundo como trabajadores, agudizada por los sufrimientos inherentes a su situación, lo que impulsó a encontrar el verdadero principio y el verdadero propósito de la Internacional. Tomaron las necesidades comunes ya existentes como el fundamento y vi la organización internacional del conflicto económico contra el capitalismo como el verdadero objetivo de esta asociación.Al dar de manera exclusiva esta base y objetivo, los trabajadores una vez establecido todo el poder de la Internacional.Se abrieron las puertas a todos los millones de oprimidos y explotados, independientemente de sus creencias, su grado de cultura, o su nacionalidad.
No se puede cometer un error tan grande como para exigir más que una cosa, una institución, o un hombre puede dar.Al pedir más que eso desmoraliza a una de ellas, impide, pervertidos, y las hace totalmente inútil para cualquier acción constructiva. La Internacional en un tiempo corto producido grandes resultados. Organizó y seguirá organizando cada vez mayores masas del proletariado para la lucha económica. ¿Se deduce de esto que el proletariado también se puede utilizar como un instrumento para la lucha política? Porque pensó que sí, señor Marx casi mató a la Internacional en el Congreso de La Haya. Es la vieja historia de la gallina de los huevos de oro. En la citación para unirse a la lucha económica. masas de trabajadores de diferentes países se apresuraron a unirse bajo la bandera de la Internacional, Marx y el Sr. imaginado que las masas se quedaría debajo de él - ¿qué digo? - Que se apresuraban a unirse en un número aún mayor, cuando él, el nuevo Moisés, había escrito los mandamientos de su decálogo nuevo en nuestra bandera, en el programa oficial y vinculante de la Internacional.
Este fue su error. Las masas, sin importar su grado de cultura, religión, país o lengua nativa, entendía el lenguaje de la Internacional cuando se les habló de su pobreza, sus sufrimientos y su esclavitud bajo el yugo del capitalismo. Ellos respondieron cuando la necesidad de unirnos en una lucha común grande se les explicó. Pero aquí se está diciendo acerca de un programa político - más doctos y sobre todo muy autoritaria - que por el bien de su propia salvación estaba tratando - en el muy internacional por medio de la cual se iban a organizar su propia emancipación - imponerles un gobierno dictatorial (sólo temporalmente, por supuesto!) dirigida por un hombre extraordinariamente inteligente.
Es una locura esperar que las masas obreras de Europa y América se quedará en la Internacional en tales circunstancias.
Sin embargo, usted puede preguntar, "¿No ha el notable éxito [de la Corte] muestran que el señor Marx tenía razón, y no el voto Haya el Congreso a favor de todas sus demandas? "
Nadie sabe mejor que el propio Marx lo poco que las resoluciones aprobadas por la desafortunada congreso de La Haya expresan los verdaderos pensamientos y aspiraciones de las federaciones de todos los países. La composición y la manipulación de este congreso han causado tanto dolor y decepción que nadie tiene la menor ilusión acerca de su valor real. Fuera del Partido Socialdemócrata Alemán, las federaciones de todos los países - el americano, el Inglés, los holandeses, los belgas, los franceses, los Jura - Suiza, el español y el italiano - protestó todas las resoluciones de este desastroso y lamentable Congreso y denunció con vehemencia sus intrigas innobles.
Pero dejemos a un lado la cuestión moral y ocuparse sólo de los puntos principales. Un programa político no tiene valor si se trata sólo de generalidades vagas. Debe especificar exactamente lo que las instituciones han de sustituir a los que han de ser derrocado o reformados. Programa de Marx es una completa red de instituciones políticas y económicas rígidamente centralizado y autoritario altamente, sancionados, sin duda, como todas las instituciones despóticas en la sociedad moderna, mediante el sufragio universal, pero sin embargo subordinada a un fuerte gobierno - para citar a Engels, alter Marx ego , confidente del autócrata.
Pero ¿por qué este programa en particular se inyecta en los oficiales y obligatorios, de los estatutos de la Internacional? ¿Por qué no la de los blanquistas? ¿Por qué no la nuestra? ¿Podría ser porque el señor Marx lo inventó?Esa no es la razón. ¿O es porque los obreros alemanes parece que les gusta? Pero el programa anarquista es con muy pocas excepciones aceptadas por todas las federaciones de América, los eslavos nunca aceptaría cualquier otro. ¿Por qué, entonces, el programa de los alemanes dominan la Internacional, que fue concebida en libertad y sólo puede prosperar en y por la libertad? ...
Está claro que el deseo de obligar a las federaciones - ya sea por la violencia, por la intriga, o ambos - a aceptar un único programa político arbitrario debe fallar, el resultado más probable sería la disolución de la Internacional y su división en muchos partidos políticos , cada uno de la promoción de su propio programa político. Para guardar su integridad y asegurar su progreso, sólo hay un procedimiento: seguir y conservar el original de la póliza y mantener la cuestión política fuera del programa oficial y obligatorio y los Estatutos de la Asociación Internacional de los Trabajadores - que fue organizada no por la lucha política pero sólo para fines económicos - y absolutamente niego a dejar que se utilizan por nadie como un instrumento político. Aquellos que [la captura internacional] y comprometerse a una política político positivo en la lucha entre los partidos políticos rivales [para el logro de el poder del Estado] será inmediatamente desmoralizado. Los que tontamente se imaginan que realmente tiene este poder verlo deslizarse poco a poco de sus dedos y se disuelven ante sus propios ojos.
Pero, ¿la Internacional luego dejan de ocuparse de las cuestiones políticas y filosóficas? ¿La Internacional ignorar el progreso en el mundo del pensamiento, así como los eventos que acompañan o se derivan de la lucha política en y entre los Estados, en relación con sí mismo sólo con el problema económico? ¿El límite internacional en sí para la recopilación de estadísticas, el estudio de las leyes de la producción y la distribución de la riqueza, la regulación de los salarios, la recopilación de fondos de huelga, la organización de huelgas locales, nacionales e internacionales, el establecimiento de sindicatos nacionales e internacionales, y la fundación mutua - crédito y los consumidores '- las cooperativas de producción siempre que sea posible?
Nos apresuramos a decir que es absolutamente imposible de ignorar las cuestiones políticas y filosóficas. Una exclusiva preocupación por las cuestiones económicas sería fatal para el proletariado. Sin duda, la defensa y la organización de sus intereses económicos - una cuestión de vida o muerte - debe ser la principal tarea del proletariado. Pero es imposible que los trabajadores a parar allí, sin renunciar a su humanidad y privarse del poder intelectual y moral que es tan necesaria para la conquista de sus derechos económicos. En las circunstancias miserables en las que el trabajador se encuentra ahora, el principal problema que enfrenta es el pan más probable para él y su familia bis. Pero mucho más que cualquiera de las clases privilegiadas en la actualidad, él es un ser humano en el más amplio sentido de esta palabra, sino que tiene sed de dignidad, de justicia, de igualdad, de la libertad, para la humanidad y para el conocimiento, y él se esfuerza apasionadamente lograr todas estas cosas junto con el pleno goce de los frutos de su propio trabajo. Por lo tanto, si las cuestiones políticas y filosóficas aún no se han planteado en la Internacional, es el propio proletariado que les plantean.
Por un lado, las cuestiones políticas y filosóficas deben ser excluidos del programa de la Internacional. Por el otro, que necesariamente debe ser discutida. ¿Cómo puede esta aparente contradicción se resuelve?
Este problema se solucionará por la libertad. Ninguna teoría política o filosófica debe ser considerado un principio fundamental, o introducir en el programa oficial de la Internacional. Tampoco debe aceptar cualquier teoría política o filosófica será obligatoria como una condición para la adhesión, ya que como hemos visto, para imponer cualquier teoría sobre las federaciones que componen la Internacional sería la esclavitud, o que daría lugar a la división y disolución, que no es menos desastroso. Pero no se sigue de ello que la libre discusión de todas las teorías políticas y filosóficas no pueden ocurrir en la Internacional. Por el contrario, es precisamente la existencia misma de una teoría oficial de que matará a ese debate haciéndola absolutamente inútil en vez de estar y vital, y por la inhibición de la expresión y el desarrollo de los sentimientos propios del trabajador y las ideas. Tan pronto como una verdad oficial se pronunció - habiendo sido científicamente descubierto por este gran cabeza inteligente trabajando solo - una verdad proclamada e impuesta a todo el mundo desde la cima del Sinaí marxista, ¿por qué hablar de algo?
Todo lo que queda por hacer es aprender de memoria los mandamientos del decálogo nuevo. Por otro lado, si la gente no tiene y no puede pretender que ellos tienen la verdad, van a tratar de encontrarlo. Quien busca la verdad? Todo el mundo, y sobre todo el proletariado, que tiene sed de y necesita más que todos los demás. Muchos no creen que el proletariado puede sí mismo espontáneamente encontrar y desarrollar verdaderos principios filosóficos y políticas políticas. Ahora voy a tratar de mostrar cómo esto se está haciendo por los trabajadores en el centro mismo de la Internacional.
Los trabajadores, como ya he dicho, originalmente unirse a la Internacional con una finalidad muy práctica: la solidaridad en la lucha por los plenos derechos económicos contra la explotación opresiva por la burguesía de todos los países. Tenga en cuenta que por este solo acto, aunque al principio sin darse cuenta, el proletariado toma una posición decididamente negativo en la política. Y esto de dos maneras. En primer lugar, socava el concepto de fronteras políticas y la política internacional de los Estados, cuya existencia depende de la simpatía, la cooperación voluntaria y el patriotismo fanático de las masas esclavizadas. En segundo lugar, se cava un abismo entre la burguesía y el proletariado y el proletariado pone fuera de la vista gorda y la actividad política de todas las partes dentro del Estado, pero en situándose fuera de toda política burguesa, el proletariado necesariamente se vuelve contra él.
El proletariado, por su adhesión a la Internacional, inconscientemente ha tomado una posición política muy definida.Sin embargo, esto es absolutamente negativa posición política, y el gran error, por no decir la traición y el crimen de los socialdemócratas - que instan a los trabajadores alemanes a seguir el programa marxista - es que se trató de transformar esta actitud negativa hacia colaboración positiva con la política burguesa.
La Internacional, en la colocación del proletariado fuera de la política del Estado y del mundo burgués, lo que construye un mundo nuevo, el mundo de los proletarios unidos de todas las tierras. Este es el nuevo mundo del futuro: el heredero legítimo, pero al mismo tiempo, el sepulturero de todas las civilizaciones antiguas, que, fundada en el privilegio, son completamente arruinado, agotado, y está condenada a la extinción. Sobre las ruinas del viejo mundo, sobre la demolición de todas las opresiones divina y humana, de toda esclavitud, de toda desigualdad, la Internacional está destinado a crear una nueva civilización. Esta es la misión, y por lo tanto el verdadero programa de la Internacional - no el programa oficial, artificial, de la que todos sean los dioses cristianos y paganos nos protegen - sino la que es inherente a la naturaleza misma de la propia organización.
El programa de verdad, lo repetiré mil veces, es bastante sencillo y moderado: . la organización de la solidaridad en la lucha económica de los trabajadores contra el capitalismo Sobre esta base, en un principio exclusivamente material, se levantarán los pilares intelectuales y morales de la nueva la sociedad. Para lograr una sociedad a la existencia, todos los pensamientos, todas las tendencias filosóficas y políticas de la Internacional, nacidos fuera del útero del proletariado mismo, deberán ser originarios, y toman como punto de partida principal de esta base económica que constituye el contenido mismo esencia y el objetivo declarado, manifiesto de la Internacional. ¿Es esto posible?
Sí, y este proceso está teniendo lugar ahora. Cualquiera que haya estado en contacto con la evolución de la Internacional durante los últimos años se dará cuenta de cómo se lleva a cabo lentamente, a veces en una vida a vosotros, a veces a un ritmo más lento, y siempre diferentes en tres, pero bien conectada, maneras: en primer lugar, por el establecimiento y la coordinación de los fondos de huelga y la solidaridad internacional de las huelgas, en segundo lugar, por la organización y el internacional (federativo) la coordinación de las organizaciones sindicales y profesionales,en tercer lugar, por el desarrollo espontáneo y directo de las ideas filosóficas y sociológicas en la Internacional, las ideas que inevitablemente desarrollar lado a lado con y son producidas por los dos primeros movimientos.
Consideremos ahora estas tres maneras diferentes, pero inseparables, y comenzar con la organización de los fondos de huelga y huelgas.
Cajas de resistencia tienen como único objetivo reunir recursos que permitan organizar y mantener la huelga, siempre una empresa costosa. La huelga es el comienzo de la guerra social del proletariado contra la burguesía, una táctica que se mantiene dentro de los límites de la legalidad. Las huelgas son una valiosa táctica de dos maneras. Primero electrizar a las masas, lo que refuerza su energía moral y despertar en ellos el sentimiento de profundo antagonismo entre sus intereses y los de la burguesía. Así huelgas revelarles el abismo que a partir de este momento en forma irrevocable que separa a los trabajadores contra la burguesía. Por lo tanto, contribuyen enormemente al despertar y manifestar entre los obreros de todos los oficios, de todas las localidades, y de todos los países de la conciencia y el hecho mismo de la solidaridad. Así, una doble acción, el negativo, el positivo otra parte, tiende a crear directamente el nuevo mundo del proletariado por oponerse a ella de una manera casi absoluta al mundo burgués.
Es significativo que en este sentido los socialistas y radicales burgueses siempre han amargamente se opuso a la idea de la huelga e hizo desesperados esfuerzos para desalentar el proletariado a la huelga. Mazzini nunca podría soportar cualquier charla de huelgas, y si sus discípulos, muchos de los cuales han desmoralizado, desorientado y desorganizado desde su muerte [10 de marzo 1872], hoy tímidamente aprobar la huelga, sólo se debe a la propaganda en favor de la Social Revolución por lo agitó las masas italianas, y las demandas sociales y económicas se han manifestado con tanta fuerza en las huelgas que han estallado simultáneamente en toda Italia, que temen oponerse a este movimiento para que no queden aislados y perder toda influencia en el pueblo.
Mazzini, junto con todos los socialistas y los radicales burgueses de Europa, fue desde su punto de vista correcto al condenar las huelgas. Para lo que es el Mazzinisti quiero que hoy en día están tan imbuidos del espíritu de conciliación que están a punto de unirse con los que se llaman a sí mismos "los radicales" en el Parlamento italiano? Quieren que el establecimiento de un único gran Estado republicano democrático. Para establecer este estado, primero debe derribar el actual, y para ello el poderoso apoyo de la gente es indispensable. Una vez que las personas han realizado este gran servicio a los políticos de la escuela de Mazzini, que, naturalmente, será enviado de vuelta a sus fábricas y talleres o en sus campos para reanudar sus labores esenciales. Allí no se someterá a la monarquía paterna, sino a la protección fraternal del nuevo gobierno republicano, pero no menos autoritario. Hoy en día los trabajadores tienen que renunciar a la huelga y apelar a sus nuevos gobernantes. Pero, ¿cómo pueden los radicales burgueses y los socialistas se agitó a actuar en nombre de los trabajadores?
Al apelar a los instintos socialistas? ¡Imposible! Esta sería la manera más segura de provocar el odio y la amarga oposición de todos los capitalistas y propietarios contra ellos mismos y de la república de sus sueños. También imposible porque es precisamente con estos explotadores que los socialistas burgueses y radicales quieran colaborar con ellos y desean constituir el nuevo gobierno. No se puede establecer un nuevo gobierno ordenado con los "bárbaros e ignorantes" masas anárquicas, sobre todo cuando estas masas se han despertado y se agitó en el transcurso de sus luchas económicas por la pasión por la justicia, la igualdad, y por su libertad real, que es incompatible con cualquier y todos los gobiernos.Los socialistas burgueses radicales y debe, por lo tanto, evitar el social (económica) y concentrarse en la cuestión incitar las pasiones políticas y patrióticas de los trabajadores. Esto hará que sus corazones laten al unísono con el corazón de la burguesía y los trabajadores será entonces psicológicamente preparado para recompensar a los políticos radicales el valioso servicio exigido de ellos: el de derrocar al gobierno monárquico.
Pero hemos visto que el primer efecto de la huelga es destruir esta armonía conmovedor y muy rentable con la burguesía. Las huelgas tienen el efecto de recordar a los trabajadores que entre ellos y sus gobernantes no existe un abismo y de despertar en los corazones de las pasiones proletariado socialista y aspiraciones que son absolutamente incompatibles con el fanatismo patriótico y político. Sí, desde esta perspectiva Mazzini era mil veces razón: Huelgas, debe estar prohibida!
Mazzini, por las razones que acabo de indicar, claramente quiere poner fin al antagonismo entre las clases. Pero, ¿el señor Marx realmente queremos preservar este antagonismo, lo que hace que toda la participación de las masas en la política del Estado absolutamente imposible? Para que la acción política tal no puede tener éxito a menos que la burguesía entrar en él, y sólo tendrá éxito cuando esta clase se desarrolla y dirige. De esto, Marx no puede ser ignorante.Es imposible para mí creer que él no es consciente de ello, tras el discurso que entregó recientemente en Amsterdam en el que declaró que en algunos países, tal vez en la propia Holanda, la cuestión social puede ser resuelto pacíficamente, es decir, en un amistoso en total , forma legal, sin fuerza. Esto sólo puede significar que el problema social se resolvió por una serie de sucesivos compromisos, tranquilo y juicioso entre la burguesía y el proletariado. Mazzini nunca se ha diferenciado de esto.
Al final, Mazzini y Marx están de acuerdo en un punto fundamental: que las grandes reformas sociales que se han de emancipar al proletariado puede ponerse en práctica sólo por un gran democrático, republicano, y muy potente, estado altamente centralizado. Este estado, según ellos, debe imponer al pueblo un gobierno muy fuerte, este ser en el interés del pueblo, para garantizar su educación y bienestar.
Entre Mazzini y Marx siempre ha habido una gran diferencia, y es todo para el honor de Mazzini. Mazzini creía profundamente sincero y apasionado. Él adoraba a su Dios, a quien él dedicó todo lo que él sentía, pensó, lo hizo. En lo que respecta a su propio estilo de vida, él era el más simple de los hombres, el más modesto, el más desinteresado. Pero se convirtió inflexible, furioso, cuando alguien tocó a su Dios.
El señor Marx no cree en Dios, pero cree profundamente en sí mismo. Su corazón está lleno de amor, pero no con rencor. Tiene muy poca benevolencia hacia los hombres y se vuelve tan furioso, rencoroso e infinitamente más, que Mazzini cuando alguien se atreve cuestionar la omnisciencia de la divinidad a quien adora, es decir, el propio Marx.Mazzini quiere imponer a la humanidad de lo absurdo de Dios, señor Marx intenta imponerse. Yo creo en ninguno de ellos, pero si me viera obligado a elegir, preferiría la mazziniano Dios.
Creo que es mi deber dar esta explicación, para que los amigos y discípulos de Mazzini no me puede acusar de deshonrar la memoria de su maestro por comparándolo con el señor Marx. Vuelvo a mi tema.
Digo, pues, que por todas las razones que he dado, no me sorprendería si pronto oímos hablar de una reconciliación entre la agitación mazziniano y la intriga marxista en Italia. Yo sostengo que si el partido marxista, los socialdemócratas llamados, continúa por el camino de la acción política, que tarde o temprano se verá obligado a oponerse a la acción económica - la táctica de la huelga - por lo que son incompatibles estos dos métodos en la realidad .. .

La conciencia política y estatista Civilization

¿Es posible, incluso por medio de la propaganda más ingeniosos y expresó enérgicamente para imbuir a las grandes masas de una nación con tendencias, aspiraciones, pasiones y pensamientos que son absolutamente ajeno a ellos, que no son el producto de su propia historia, de sus costumbres y tradiciones? Me parece que cuando la pregunta se plantea así, cualquier hombre razonable y sensible que tiene incluso la más mínima idea de cómo la conciencia popular se desarrolla, puede responder sólo en lo negativo. En última instancia, no propaganda ha creado artificialmente una fuente o base para las aspiraciones de un pueblo y las ideas, que son siempre el producto de su desarrollo espontáneo y las condiciones reales de la vida. Entonces, ¿qué se puede hacer propaganda? Se puede, en general, expresan los instintos propios del proletariado en una nueva forma, más definida y más apto. A veces puede precipitar y facilitar el despertar de la conciencia de las masas mismas. Puede hacerlos conscientes de lo que somos, de lo que sienten y de lo que ya instintivamente desean, pero no pueden hacer propaganda a continuación, lo que no son, ni despertar sus pasiones en los corazones que son extraños a su propia historia.
Ahora, para discutir la cuestión de si por medio de la propaganda, es posible hacer un pueblo políticamente consciente, por primera vez, hay que especificar qué es la conciencia política de las masas populares. Hago hincapié en que las masas del pueblo. Porque sabemos muy bien que para las clases privilegiadas, la conciencia política no es más que el derecho de conquista, garantizado y codificado, de los explotadores de la mano de obra de las masas y el derecho a gobernar con el fin de asegurar esta explotación. Sin embargo, para las masas, que han sido esclavizados, gobernada y explotada, ¿en qué consiste la conciencia política? Puede estar seguro de una cosa - la diosa de la revuelta. Esta madre de toda libertad, la tradición de rebeldía, es la condición indispensable para la realización histórica de todas y todos las libertades.
Vemos entonces que esta frase conciencia política, a través del curso del desarrollo histórico, posee dos significados absolutamente diferentes que corresponden a dos puntos de vista opuestos. Desde el punto de vista de las clases privilegiadas, la conciencia política significa conquista, la esclavitud, y el mecanismo indispensable para la explotación de las masas: . coextensiva a la organización del Estado desde el punto de vista de las masas, que significa la destrucción del Estado. Significa, por tanto, dos cosas que son diametralmente opuesto y inevitablemente.
Ahora bien, es absolutamente cierto que nunca ha existido un pueblo, no importa cuán abatido o maltratado por las circunstancias, que no se sentían por lo menos al principio de su esclavitud alguna chispa de la rebelión. Para revuelta es una tendencia natural de la vida. Incluso un gusano se vuelve contra el pie que lo aplasta. En general, la dignidad y la vitalidad relativa de un animal puede ser medida por la intensidad de su instinto de revuelta. En el mundo de los animales como en el mundo humano no hay hábito más degradantes, más estúpido, o más cobarde que el hábito de la sumisión y la obediencia supina a otro de la opresión. Yo sostengo que nunca ha existido un pueblo tan depravado que no lo hicieron en algún momento, por lo menos al principio de su historia, la rebelión contra el yugo de sus capataces y sus explotadores, y contra el yugo del Estado.
Pero hay que reconocer que desde las sangrientas guerras de la Edad Media, el Estado ha aplastado a todas las revueltas populares. Con la excepción de Holanda y Suiza, el Estado reina triunfante en todos los países de Europa. En nuestra "nueva" civilización existe la esclavitud forzada de las masas y, por razones de lucro, la lealtad más o menos voluntaria de las clases económicamente privilegiadas con el Estado. Todas las llamadas revoluciones del pasado - incluyendo la Gran Revolución Francesa, a pesar de los magníficos conceptos que inspiraron - todas estas revoluciones han sido otra cosa que la lucha entre clases explotadoras rivales para el disfrute exclusivo de los privilegios otorgados por el Estado. Ellos expresan otra cosa que una lucha por la dominación y la explotación de las masas.
Y las masas? ¡Ay! Hay que reconocer que las masas se han permitido convertirse en profundamente desmoralizada, apática, por no decir castrado, por la influencia perniciosa de nuestra corrupta civilización centralizado, estatista.Desconcertado, envilecido, han contraído el hábito fatal de la obediencia, de la resignación tímida. Ellos se han convertido en un inmenso rebaño, artificialmente separados y divididos en jaulas para mayor comodidad de sus explotadores diferentes.

La crítica del determinismo económico y el Materialismo Histórico

Los sociólogos marxistas, hombres como Engels y Lassalle, al oponerse a nuestros puntos de vista sostienen que el Estado no es en absoluto la causa de la pobreza, la degradación y la servidumbre de las masas, que tanto la condición miserable de las masas y el poder despótico de el Estado son, por el contrario, el efecto de una causa subyacente más general. En particular, se nos dice que ambos son los productos de una etapa inevitable en la evolución económica de la sociedad, una etapa que, visto históricamente, constituye un inmenso paso adelante a lo que ellos ". Revolución Social" la llamada a ilustrar hasta qué punto la obsesión con esta doctrina ya ha desaparecido: el aplastamiento de las revueltas formidables de los campesinos en Alemania en el siglo XVI llevó inevitablemente al triunfo del Estado centralizado, despótico, de la que data la esclavitud milenaria del pueblo alemán. Esta catástrofe es aclamado por Lassalle como una victoria para la próxima revolución social! ¿Por qué? Porque, dicen los marxistas, los campesinos son los representantes naturales de la reacción, mientras que el estado moderno, militar, burocrático, a partir de la segunda mitad del siglo XVI, inició la transformación lenta, pero progresiva, siempre, de la economía antigua y feudal de la tierra en la era de la producción industrial, en la que el capital explota mano de obra. El Estado, por tanto, ha sido una condición esencial para la próxima revolución social.
Ahora es comprensible por qué el señor Engels, siguiendo esta lógica, escribió en una carta a nuestro amigo Carlo Cafiero que Bismarck y el rey Víctor Manuel de Italia (inadvertidamente) había ayudado en gran medida a la revolución porque ambos creado centralización política en sus respectivos países. Insto a los aliados franceses y simpatizantes del señor Marx para examinar cuidadosamente cómo este concepto marxista se está aplicando en la Internacional.
Nosotros, los que, como el propio señor Marx, son materialistas y deterministas, también reconocen la inevitable vinculación de los hechos económicos y políticos de la historia. Reconocemos, en efecto, la necesidad y el carácter inevitable de todos los eventos que ocurren, pero ya no se inclinan ante ellos indistintamente, y por encima de todo, somos muy cuidadosos con elogiarlos cuando, por su propia naturaleza, se muestran en contradicción flagrante con el fin supremo de la historia. Este es un ideal completamente humano que se encuentra en forma más o menos reconocible en los instintos y aspiraciones de las personas y en todos los símbolos religiosos de todas las épocas, porque es inherente a la raza humana, el más social de todas las especies de animales de la tierra. Este ideal, hoy en día comprende mejor que nunca, es el triunfo de la humanidad, la conquista más completa y establecimiento de la libertad personal y el desarrollo - material, intelectual y moral - para todas las personas, a través de la organización absolutamente libre y espontánea de los derechos económicos y sociales de solidaridad .
Todo en la historia que se manifiesta conforme con ello, desde el punto de vista humano - y no podemos tener otro - que es bueno, todo lo que es contrario a lo que es malo. Sabemos muy bien, en todo caso, que lo que llamamos el bien y el mal son siempre los resultados naturales de causas naturales, y que, en consecuencia uno es tan inevitable como la otra. Pero en lo que se llama propiamente la naturaleza reconocemos muchas necesidades que estamos poco dispuestos a bendecir, como por ejemplo la necesidad de morir cuando uno es mordido por un perro rabioso. De la misma manera, en que la continuación inmediata de la vida de la naturaleza llamado historia, nos encontramos con muchas necesidades que encontramos mucho más digno de oprobio de bendición, y que creemos que debemos estigmatizar con toda la energía de la que somos capaces en la interés de nuestra moral social e individual. Reconocemos, sin embargo, que desde el momento en que se han logrado, hasta los hechos más detestables que tienen carácter de inevitabilidad que se encuentra en todos los fenómenos de la naturaleza, así como las de la historia.
Para aclarar mi pensamiento, voy a dar algunos ejemplos. Al estudiar las condiciones sociales y políticas de los romanos y los griegos en la época de la decadencia de la antigüedad, llego a la conclusión de que la conquista de Grecia por la barbarie militar y político de los romanos y la consiguiente destrucción de un nivel relativamente alto de recursos humanos la libertad era un hecho natural e inevitable. Pero esto no me impide tomar, con carácter retroactivo y con firmeza, al lado de Grecia contra Roma en esa lucha. Para encuentro que la raza humana ha ganado absolutamente nada por el triunfo de Roma.
Del mismo modo, que los cristianos en su furia santa destruido todas las bibliotecas de los paganos y todos sus tesoros de arte, la filosofía antigua, y la ciencia es un hecho absolutamente natural y por lo tanto inevitable. Pero es imposible para mí ver cómo este hecho tiene en modo alguno favorecido nuestro desarrollo político y social. Incluso estoy muy dispuesto a dudar del proceso inevitable de los hechos económicos en los que, si uno fuera a creer que el señor Marx, no hay que buscar con exclusión de toda otra consideración es la única causa de todos los fenómenos morales e intelectuales de la historia. Además, estoy muy dispuesto a pensar que estos actos de barbarie santo, o más bien que una larga serie de actos de barbarie y crímenes que los primeros cristianos, divinamente inspirado, cometidos en contra del espíritu humano, se encuentran entre las principales causas de la degradación intelectual y moral , así como la esclavitud política y social, que llenó la larga serie de siglos llamado la Edad Media. Una cosa es segura, que si los primeros cristianos no habían destruido las bibliotecas, los museos, y los templos de la antigüedad, que no debería haber sido condenado hoy a luchar contra la masa de absurdos horrible y vergonzoso que aún obstruyen los cerebros de los hombres a tal grado que a veces dudan de la posibilidad de un futuro más humano.
Continuando con mis protestas contra los tipos de hechos históricos cuya inevitabilidad Yo también reconozco, me detengo ante el esplendor de las repúblicas italianas y antes del despertar magnífico del genio humano en el Renacimiento. Entonces veo a dos amigos, tan antiguos como la historia misma, acercándose, los mismos dos serpientes que la punta hasta ahora han devorado todo lo bello y virtuoso que el hombre ha creado. Se les llama la Iglesia y el Estado, el papado y el imperio. males eternos y aliados inseparables, abrazados y juntos devorando a que desgraciado, más bella Italia, condenándola a tres siglos de la muerte. Bueno, aunque yo otra vez les resulta completamente natural e inevitable, sin embargo yo maldecir tanto emperador y el papa.
Pasemos a Francia. Tras un siglo de lucha, el catolicismo, el apoyo del Estado, finalmente triunfó sobre el protestantismo. No me sigue pareciendo hoy en Francia algunos políticos e historiadores de la escuela fatalista que, llamándose revolucionarios, tenga en cuenta que esta victoria del catolicismo - una victoria sangrienta e inhumana si alguna vez hubo uno - un verdadero triunfo para la causa de la Revolución? Catolicismo, insisten, que entonces era el Estado representa a la democracia, mientras que el protestantismo representó a la revuelta de la aristocracia contra el Estado y por lo tanto contra la democracia. Este tipo de sofisma es completamente idéntico al sofisma marxista, que considera también el triunfo del Estado como una victoria para la democracia social. Es con estos absurdos asquerosos y repugnantes que la mente y el sentido moral de las masas son pervertidos, habituar a saludar a sus explotadores sanguinarios, los maestros y los funcionarios del Estado, como sus salvadores y emancipadores.
Es mil veces razón al decir que el protestantismo, no como una teología calvinista, sino como una protesta enérgica y armado, representada revuelta, la libertad, la humanidad, la destrucción del Estado, mientras que el catolicismo era el orden público, la autoridad, la ley divina, la mutua la salvación de la Iglesia y el Estado, la condena de la sociedad humana a la esclavitud prolongada.
Por lo tanto, aun reconociendo la inevitabilidad del hecho consumado que no duda en afirmar que la victoria del catolicismo en Francia en los siglos XVI y XVII fue una gran desgracia para la raza humana. La masacre de San Bartolomé y la revocación del Edicto de Nantes fueron hechos como desastroso para Francia como fueron, en nuestros tiempos, la derrota y la masacre del pueblo de París, en la Comuna de París. De hecho, he escuchado muy inteligente y muy digno franceses atribuyen la derrota del protestantismo en Francia a la naturaleza revolucionaria del pueblo francés."Protestantismo", según ellos, "era sólo un semi-revolución, necesitamos una revolución completa, es por esta razón que los franceses ni quería ni podía impedir la Reforma. Francia prefirió permanecer católicos hasta el momento en que podía proclamar el ateísmo. Por ello, el pueblo francés, con resignación cristiana verdadera, tolerado tanto los horrores de San Bartolomé y la revocación no es menos abominable del Edicto de Nantes ".
Estos patriotas dignos o bien no quieren o no tener en cuenta una cosa. A las personas que por cualquier motivo tolera la tiranía finalmente perderá el hábito saludable e incluso el instinto de rebelión. Una vez que un pueblo pierde la inclinación por la libertad, necesariamente se convierte, no sólo en sus condiciones externas, sino en la esencia misma de su propio ser, un pueblo de esclavos. Fue porque el protestantismo fue derrotado en Francia que los franceses perdieron, o tal vez nunca adquirieron el hábito de la libertad. Es debido a este hábito es querer que la Francia de hoy carece de lo que llamamos política la conciencia, y es porque carece de esta conciencia que todas las revoluciones que ha hecho hasta ahora no han logrado su libertad política. Con la excepción de sus grandes días revolucionarios, que son sus días de fiesta, los franceses siguen siendo hoy como ayer, un pueblo de esclavos.
Pasando a otros casos, me tomo la partición de Polonia. Aquí estoy muy contento, por lo menos en esta cuestión, de acuerdo con el Sr. Marx, porque, como yo y todos los demás, considera que esta partición de un gran crimen. Sólo me gustaría saber por qué, teniendo en cuenta tanto su fatalismo y su optimismo punto de vista, se contradice al condenar a un gran evento que ya pertenecen al pasado histórico. Proudhon, a quien amaba tanto ", era mucho más lógico y coherente que Marx. Tratando con todas sus fuerzas para establecer una justificación histórica para su conclusión, escribió un panfleto lamentable ", donde mostró por primera vez muy decisivamente que la Polonia de la nobleza debe perecer, porque lleva en sí los gérmenes de su propia disolución. Luego intentó contrastar esta nobleza desfavorablemente con el Imperio zarista, a la que considera un precursor de la democracia socialista triunfante. Esto era mucho más que un error. No dudo en decir que a pesar de mi tierno respeto por la memoria de Proudhon, que se trataba de un crimen, el crimen de un sofista que, con el fin de ganar una disputa, se atrevió a insultar a una nación martirizada en el momento mismo en que fue por enésima vez rebelarse contra sus debauchers rusos y alemanes y por centésima vez postrado bajo sus golpes ...
¿Por qué Marx, en contradicción con sus propias ideas, favorecen el establecimiento de un estado polaco independiente? El señor Marx no es más que un socialista aprendido, también es un político muy inteligente y patriota no menos ardiente que Bismarck, a pesar de que se acercaba a sus objetivos por medios algo diferentes. Y al igual que muchos de sus compatriotas, tanto socialista y de otra manera, desea la creación de un Estado germánico grande, uno que glorifique al pueblo alemán y de la civilización mundial beneficio. Ahora bien, entre los obstáculos para la realización de este objetivo es el Imperio prusiano que, con una potencia amenazadora, se presenta como el protector de los pueblos eslavos contra la civilización alemana.
La política de Bismarck es el de la presente, la política de Marx, que se considera al menos como sucesor de Bismarck, es el de la futura "Y cuando digo que el señor Marx se considera la continuación de Bismarck, estoy muy lejos de. difamar a Marx. Si él no se consideraba como tal, no podía haber permitido Engels, el confidente de todos sus pensamientos, a escribir que Bismarck sirve a la causa de la Revolución Social. Él sirve ahora, sin darse cuenta, a su manera, el Sr. Marx va a servir más tarde, en otra forma.
Examinemos ahora el carácter particular de la política del Sr. Marx. Vamos a determinar los puntos esenciales en los que se diferencia de la política de Bismarck. El punto principal y, por así decirlo, la única, es la siguiente: Sr. Marx es un demócrata, un socialista autoritario, y un republicano. Bismarck es un fuera-y-hacia fuera aristocrático, monárquico Junker. La diferencia es, pues, muy grande, muy serio, y ambas partes son sinceros en sus diferencias. En este momento, no hay ningún acuerdo o reconciliación posible entre Bismarck y Marx señor. Incluso aparte de la dedicación de toda la vida de Marx a la causa de la democracia social, que ha demostrado en numerosas ocasiones, su posición y sus ambiciones muy son una garantía positiva sobre este punto. En una monarquía, sin embargo liberal, o incluso en una república conservadora como la de Thiers no puede haber ningún papel para el señor Marx, y mucho menos en el Imperio prusiano germánico fundado por Bismarck, con un fanático militarista y pesadilla de un emperador como jefe, y todos los barones y burócratas como guardianes. Antes de que pueda llegar al poder, el señor Marx tendrá que barrer todo eso. Él se ve forzado a ser un revolucionario.
Los conceptos de la forma y las condiciones del gobierno, estas ideas aparte del señor Bismarck Marx. Uno de ellos es un monárquico fuera-y-hacia fuera y el otro es un demócrata fuera-y-hacia fuera y republicano y, por añadidura, un demócrata socialista y republicano socialista.
Veamos ahora lo que los une. Es el culto fuera-y-hacia fuera del Estado. No tengo necesidad de demostrarlo en el caso de Bismarck. Las pruebas están ahí. Él es completamente hombre de un estado, y nada más que un hombre de estado. Pero tampoco es difícil demostrar que el señor Marx es también un hombre de estado. Le encanta gobierno a tal punto que incluso quiso instituir en una Asociación Internacional de los Trabajadores, y él adora tanto poder que él quería, y todavía hoy se propone, para imponer su dictadura sobre nosotros. Su programa político socialista es una expresión muy fiel a su actitud personal. El objetivo supremo de todos sus esfuerzos, como se proclama en los estatutos fundamentales de su partido en Alemania, es el establecimiento de un Estado del Pueblo Grande [Volksstaat] .
Pero quien dice Estado dice necesariamente un estado limitado particular, sin duda, que comprende, si es muy grande, muchos pueblos y países diferentes, pero excluyendo aún más. Para que el que no sueña con un Estado universal, al igual que Napoleón y el Emperador Carlos V, o el papado, que soñaba con la Iglesia Universal, Marx tendrá que conformarse con gobernar un solo estado. Por tanto, quien dice Estado dice que un estado, y quien diga un estado afirma que por la existencia de otros estados, y quien diga otros estados dice inmediatamente: la competencia, la envidia, la guerra sin tregua y sin fin. La más simple lógica, así como toda la historia da testimonio de esta verdad.
Cualquier Estado, so pena de perecer y de verse devorado por los Estados vecinos, debe tender hacia el poder absoluto y hechos poderosos. debe embarcarse en una carrera de conquista para que no se sí mismo que conquistar, porque dos poderes similares, pero la competencia no pueden coexistir sin tratar de destruirse unos a otros. Quien dice "conquista", cualquiera que sea la forma o denominación, dice que los pueblos conquistados, esclavizados y en la esclavitud.
Está en la naturaleza del Estado para romper la solidaridad de la raza humana. El Estado no puede preservarse como una entidad integrada y con toda su fuerza, a menos que se erige como el supremo ser y el fin de todo para sus propios temas, aunque no para los temas de otros estados conquistados. Esto se traduce inevitablemente en la supremacía de la moral del Estado y los intereses del Estado sobre la razón humana universal y la moral, por lo tanto la ruptura de la solidaridad universal de la humanidad. El principio de la moralidad política o estado es muy simple. El Estado es el supremo objetivo, todo lo favorable para el crecimiento de su poder es bueno, todo lo contrario a ella, sin embargo humanas y éticas, es malo. Esta moral se llama patriotismo. El International es la negación de patriotismo y por consiguiente la negación del Estado. Si, por lo tanto. Sr. Marx y sus amigos del Partido Socialdemócrata alemán debe tener éxito en la introducción del principio del Estado en nuestro programa, destruirían la Internacional.
El Estado, por su propia conservación, necesariamente debe ser de gran alcance en cuanto a los asuntos exteriores, pero si es así en lo que respecta a las relaciones exteriores, que indefectiblemente será así en lo que respecta a los asuntos internos. La moralidad de todos los estados deben cumplir con las condiciones y circunstancias particulares de su existencia, una moral que limita por lo que rechaza cualquier moralidad humana y universal. Se debe procurar que todos sus súbditos pensar y, sobre todo, actuar en conformidad total con la moral patriótica del Estado y permanecer inmune a la influencia y las enseñanzas de la moral humanista verdad. Esto hace que la censura estatal absolutamente necesario, porque demasiada libertad de pensamiento y de opinión es incompatible con la unanimidad de cumplimiento exigida por la seguridad del Estado, y el señor Marx, de acuerdo con su punto de vista eminentemente político, considera que esta censura razonable. Que esto es en realidad la opinión del Sr. Marx está suficientemente demostrado por sus intentos de introducir la censura en la Internacional, aunque estos esfuerzos enmascarar con pretextos plausibles.
Pero sin embargo este vigilante censura puede ser, incluso si el Estado tuviera el monopolio exclusivo sobre la educación y la instrucción para todo el pueblo, como Mazzini deseaba, y como el señor Marx desea hoy, el Estado nunca puede estar seguro de que prohibido y peligroso pensamientos no pueden de alguna manera ser introducidos de contrabando en la conciencia de sus súbditos. Fruta Prohibida tiene una atracción por los hombres, y el demonio de la revuelta, ese eterno enemigo del Estado, se despierta con tanta facilidad en sus corazones cuando no están completamente estupefactos, que ni la educación ni la instrucción ni siquiera la censura del Estado suficientemente garantiza su seguridad. Todavía debe tener una policía, los agentes que velan por devotos y directa, secreta y discreta, la corriente de las opiniones de la gente y de las pasiones. Hemos visto que el propio Marx está tan convencido de esta necesidad que él plantó sus agentes secretos en todas las regiones de la Internacional, sobre todo en Italia, Francia y España. Por último, por perfecto desde el punto de vista de la preservación del Estado, de la organización de la educación y el adoctrinamiento de los ciudadanos, de la censura y de la policía, el Estado no puede estar seguro de su existencia, si bien no tiene una fuerza armada para defender sí mismo en contra de sus enemigos en casa.
El Estado es el gobierno de arriba hacia abajo de un inmenso número de hombres, muy diferentes desde el punto de vista del grado de su cultura, la naturaleza de los países o localidades que habitan, las ocupaciones que siguen, los intereses y las aspiraciones que dirigen ellos - el Estado es el gobierno de todos ellos por una u otra minoría. Esta minoría, incluso si se tratara de un millar de veces, elegidos por sufragio universal y controlados en sus actos de las instituciones populares, a menos que estaban dotados de omnisciencia, omnipresencia y la omnipotencia que los teólogos atribuyen a Dios, no podía conocer y prever las necesidades de su gente, o cumplir con la justicia, incluso aquellos intereses que son más legítimos y urgentes. Siempre habrá gente que descontentos porque habrá siempre algunos que son sacrificados.
Además, el Estado, como la Iglesia, es, por su propia naturaleza, una gran sacrificador de los seres vivos, es un ser arbitrario en su corazón todos los intereses positivos, salón, único, y locales de las personas se encuentran, chocan, se destruyen entre sí , absorbidos en esa abstracción llamada el interés común o el bien común o el público en bienestar social, y donde todas las voluntades reales se anulan entre sí en esa abstracción que lleva el nombre de las personas. De ello se deduce que la llamada se de la gente nunca es otra cosa que la negación y el sacrificio de todas las voluntades reales de las personas, así como el interés público así llamada no es más que el sacrificio de sus intereses. Pero para que esta abstracción omnívoro imponerse a millones de hombres, que deben estar representados y apoyados por un ser real, una fuerza viviente. Pues bien, esta fuerza ha existido siempre. En la Iglesia se llama el clero, y en el Estado el fallo o la clase gobernante.
Y, en efecto, ¿qué encontramos a lo largo de la historia? El Estado siempre ha sido patrimonio de una clase privilegiada: una clase sacerdotal, una clase aristocrática, una clase burguesa. Y, por último, cuando todas las otras clases se han agotado, el Estado se convierte en el patrimonio de la clase burocrática y luego cae - o, si se quiere, se levanta - a la posición de una máquina. Pero, en cualquier caso, es absolutamente necesario para la salvación del Estado, que debe haber una cierta clase privilegiada dedicado a su preservación.
Pero en un Estado Popular de Marx [Ver Crítica del Programa de Gotha de 1875, para Marx el "estado libre"]habrá, se nos dice, no hay clase privilegiada en absoluto. Todo será igual, no sólo desde el punto jurídico y político de la vista, sino también desde el punto de vista económico. Al menos esto es lo que se promete, aunque dudo mucho que esa promesa podría cumplirse. Por tanto, ya no será una clase privilegiada, pero no habrá un gobierno y, nótese bien esto, un gobierno extremadamente compleja. Este gobierno no va a contentarse con administrar y gobernar a las masas políticamente, como todos los gobiernos en la actualidad. También administrará las masas económicamente, concentrando en manos del Estado la producción y distribución de la riqueza, el cultivo de la tierra, la creación y el desarrollo de las fábricas, la organización y la dirección del comercio, y por último, la aplicación del capital a la producción por el único banquero - el Estado. Todo lo que exigirá un conocimiento inmenso y muchas cabezas "rebosantes de cerebros" en este gobierno. Será el reino de la inteligencia científica, la. más aristocrático, despótico, arrogante y elitista de todos los regímenes Habrá una nueva clase, una nueva jerarquía de científicos reales y falsificados y académicos, y el mundo se divide en una minoría gobernante en nombre del conocimiento, y una mayoría ignorante inmenso. Y entonces, ¡ay de la masa de los ignorantes!
Este régimen no dejará de suscitar descontento muy considerable en las masas del pueblo, y con el fin de mantenerlos bajo control, el gobierno "progresista" y "liberador" del señor Marx habrá necesidad de una fuerza armada no menos considerable . Para el gobierno debe ser fuerte, dice Engels, para mantener el orden entre los millones de analfabetos cuyo poderoso levantamiento sería capaz de destruir y derrocar a todo, incluso a un gobierno "rebosante de cerebros".
Se puede ver muy bien que detrás de todas las frases democráticas y socialistas y promesas en el programa de Marx de que el Estado se encuentra todo lo que constituye la verdadera naturaleza despótica y brutal de todos los Estados, independientemente de su forma de gobierno. Por otra parte, a fin de cuentas, Estado Popular de Marx y el Estado aristocrático-monárquico de Bismarck son totalmente idénticos en cuanto a sus objetivos primarios nacionales y extranjeros. En política exterior se encuentra el mismo despliegue de la fuerza militar, es decir, la conquista. Y en los asuntos de interior el mismo empleo de la fuerza armada, el último argumento de los dirigentes amenazados políticas contra las masas que, cansado de siempre creyendo, esperando, someter, y obedecer, aumento de la revuelta.
Consideremos ahora la verdadera política nacional del propio Marx. Como Bismarck, él es un patriota alemán. Él desea la grandeza y la gloria de Alemania como estado. Nadie en todo caso lo contará un crimen que él ama a su país y su pueblo, y él es tan profundamente convencido de que el Estado es la condición sine qua non para la prosperidad de su país y la emancipación de su pueblo. Así que, naturalmente, desea ver a Alemania organizado en un estado muy poderoso, ya que los estados débiles y pequeños siempre se corre el riesgo de ser tragado. Por lo tanto Marx, como un patriota claro y ardiente, debe desear el poder y la expansión de Alemania como estado.
Pero, por otro lado, Marx es un célebre socialista y, lo que es más, uno de los principales iniciadores de la Internacional. Él no se conforma con trabajar sólo por la emancipación del proletariado alemán. Se siente la obligación moral de trabajar al mismo tiempo para la emancipación del proletariado de todos los países. Como patriota alemán, quiere el poder y la gloria, la dominación por parte de Alemania, pero como un socialista de la Internacional debe desear la emancipación de todos los pueblos del mundo. ¿Cómo puede resolverse esta contradicción?
Sólo hay una manera - que es proclamar que el Estado alemán grande y poderoso es una condición indispensable para la emancipación de todo el mundo, que el triunfo nacional y político de Alemania es el triunfo de la humanidad.
Esta convicción, una vez justificado, no sólo está permitido sino que, en nombre de los más sagrados de las causas y obligatorios, para la Internacional, y todas las federaciones de otros países sirven como un poderoso, eficaz y, sobre todo, popular medios para establecer la gran pan-germánico estado. Y eso es precisamente lo que Marx trató en la Conferencia de Londres en 1871 y con los acuerdos adoptados por sus amigos alemanes y franceses en el Congreso de La Haya [1872]. Si no tuvo éxito con más detalle, no es ciertamente por falta de celo o una gran habilidad de su parte, pero probablemente porque su idea fundamental era falsa e imposible su realización.