فصلی از کتاب هزار فلات
ترجمهی بابک سلیمی زاده
آن روز، مردِ گرگآذین* با خستگى از روى تخت روانکاوى بلند شد. او مىدانست که فروید نبوغ خاصی در تند گذشتن از کنار حقیقت و نادیده انگاشتن آن، و سپس پر کردن جاهاى خالى با تداعیها دارد. او مىدانست که فروید چیزى دربارهى گرگها، و مقعدهاى این مساله نمىداند، تنها چیزى که فروید مىفهمید سگ بود و دُمِ سگ. این کافى نبود و نمىتواند باشد. مردِ گرگآذین مىدانست که فروید خیلی زود به او می گوید درمان شده ای، اما مىدانست که این مشکل او نیست و این رفتار فروید در کارهاى برونسویک، لکان، لکلیر تا ابد ادامه دارد. نهایتاً، او فهمید که فروید در فرایند یافتن یک نام حقیقی و خاص براى او قرار دارد، مرد گرگآذین، نامى بیشتر مناسب او تا خودش، نامی که می تواند بالاترین درجهى تکینگی در درک آنى از یک چندگانگیِ نوعىِ را بدست آورد : گرگها. او مىدانست که این نام تازه و حقیقتاً خاص تغییر شکل خواهد داد و غلط نویسى خواهد شد، و همچون یک نام پدرى و خانوادگى بازنویسی خواهد شد.
فروید، به نوبه خود، کارش را ادامه داد تا اوراقى فوق العاده بنویسد. اوراقى کاملا عملى : مقالهى سال ۱۹۱۵ او دربارهى «ضمیر ناخودآگاه»، که حول محور تفاوت بین نِوروز و پسیکوز میچرخد. فروید مىگوید افراد هیستریک یا وسواسى کسانى هستند که قادرند مقایسه ای کلّى میان یک جوراب و یک واژن، یک شکاف و اختگى، و غیره انجام دهند. بى تردید، در یک زمان و به طور توامان است که آنها ابژه را بصورت کلى دریافت مىکنند و آن را از دست رفته مىیابند. با اینحال هیچ وقت برای یک بیمار نوروتیک پیش نمی آید که پوست را به عنوان چندگانگیِ روزنهها، نقطه هاى کوچک، شکافهاى کوچک یا سوراخهاى سیاه بطرزى اروتیـک بفهمد و فراچنگ آورد، یا جوراب را همچون چندگانگی کوکها بطرزى اروتیـک دریافت کند. اما فرد پسیکوتیک مىتواند : «ما باید از چندگانگی این حفره هاى کوچک انتظار داشته باشیم که بیمار را از اینکه از آنها بعنوان جایگزینى براى آلت زناله استفاده کند باز دارند.»[۱] مقایسه و برابر دانستن جوراب با واژن اشکالى ندارد، این مقایسه همیشه صورت گرفته، اما باید دیوانه باشید که تراکم محض کوکها را با میدان واژنها مقایسه کنید: این آن چیزى ست که فروید مىگوید. این اکتشاف بالینى مهمى را نشان مىدهد: تفاوت کلىاى از لحاظ سبک میان نِوروز (neurosis) و پسیکوز (psychosis) وجود دارد. براى مثال، سالوادور دالى، در تلاش براى بازتولید هذیانهایش، ممکن است بر روى شاخ کرگدن (THE rhinoceros)راه برود. او هنوز نتوانسته آن گفتمان نوروتیک را چندان پشت سر بگذارد. اما وقتى مقایسه ی دانهها و برآمدگیهای پوست [بر اثر مریضی] با یک رشته از شاخهاى بسیار ریز کرگدن را آغاز مىکند، احساس مىکنیم که جو عوض شده است و اکنون ما در پیشگاه دیوانگى هستیم. اما آیا مسئله اساساً بر سر مقایسه است؟ این، در عوض، یک چندگانگی محض است که عناصر را تغییر میدهد، یا به عبارتیمیشود. در سطحى میکرولوژیک، دانهها و برآمدگىهاى کوچک، شاخ «مىشوند». و شاخها قضیبهاى کوچک [می شوند].
فروید پیشتر به هیچ وجه متوجه بزرگترین هنر ناخودآگاه نشده بود، این هنرِ چندگانگیهاى مولکولى، پیش از اینکه او را دریابیم که بطرزی خستگى ناپذیر بر روى بازگرداندن اتحاد مولی کار مى کند، و رجوع مى کند به موضوعات آشنایى همچون پدر، ذَکَر، واژن، اختگى (Castration) با C بزرگ . . . (فروید درست وقتی که در شرف کشف یک ریزوم است، همیشه به آن ریشه های آشنا بازمی گردد) رویهى تقلیل دهندهى مقالهى ۱۹۱۵ واقعا جالب است: مىگوید مقایسه ها و اینهمانی های فرد نوروتیک توسط بازنمایىهاى چیزها صورت می گیرند، درحالیکه تمام آنچه فرد پسیکوتیک پشت سر گذاشته است همین بازنمایىهاى کلمات است (براى مثال کلمهى «سوراخ») . «آنچه جانشینسازی را دیکته کرده است شباهت میان چیزهاى مشخص نیست، بل مطابقت میان کلماتیست که براى بیان آنها به کار برده مى شوند» (ص ۲۰۱). بنابراین وقتى وحدتى در درون چیز وجود ندارد، دستکم وحدت و همانی ای در کلمه وجود دارد. ملاحظه خواهیم کرد که کلمات به کاربرد شدید(extensive) خود خواهند رسید، به بیان دیگر، عملکرد در مقام نامهای همگانی یگانگیِ تراکمی که استنتاج می کنند را تضمین می کند. نامِ خاص نمىتواند چیزى بیش از یک حالت بىنهایت از نام همگانی باشد، که شامل چندگانگی از پیش رام شده در درون خودش و مربوط ساختن آن با یک هستى یا ابژه است که همچون امرى یگانه (unique) فرض شده باشد. این امر رابطهى نام خاص همچون یک شدّت را با چندگانگیای که بیواسطه دریافت میکند، در جانب کلمات و چیزها هر دو، به خطر میاندازد. نزد فروید، وقتى چیز متلاشى مىشود و هویت اش را از دست مىدهد، کلمه همچنان آنجاست تا آن هویت را بازگرداند یا یک هویت تازه بسازد. فروید روى کلمه طورى حساب مىکند که گویی قادر است وحدتی که دیگر در چیزها یافت نمىشود را دوباره برقرار سازد. آیا با این کار ما گواهی نمی دهیم بر یک پیامد تکان دهنده که در پی این ماجرا می آید، یعنی دال (the Signifier)، همان عامل گمراه مستبدى که خود را جایگزین نام خاص غیردلالتگر مى کند و چندگانگیها را با وحدت ملال آورِ ابژه اى که از دست رفته اش خوانده اند تعویض مى کند؟
ما با گرگها فاصلهی چندانی نداریم. بطوریکه مرد گرگآذین در دومین اپیزود باصطلاح پسیکوتیک اش، به طور ثابت بر فراز واریاسیون ها یا تغییر مسیرهای سوراخها یا شکافهاى روى پوست بینىاش کشیک میداد. در طول اپیزود نخست، که فروید آن را نوروتیک دانسته است، او رویایى را شرح داد که دربارهی شش یا هفت گرگ بر روى درخت داشته. چه کسى نسبت به این واقعیت نادان است که گرگها بطور دسته اى مسافرت مىکنند؟ تنها فروید. هر بچّه اى این را مى داند. اما فروید نمىداند. او با تردیدى کاذب مىپرسد، چگونه مىتوانیم این واقعیت که پنج، شش، یا هفت گرگ در این رویا بوده اند را توضیح دهیم؟ او این را نِوروز تشخیص مىدهد، بنابراین روند تقلیل دهندهى دیگرى را بکار مى بندد : تداعی آزاد در سطح بازنمایى چیزها، بجای استنتاج کلامی در سطح بازنمایی کلمات. تا وقتیکه مسئلهى ما بازگرداندن وحدت و هویت شخص یا بقول معروف ابژهى از دست رفته باشد، نتیجه همین میشود. در اینصورت گرگها از چندگانگیشان تهى خواهند شد. این عمل با در هم آمیزى رویا با قصه انجام مىگیرد، «گرگ و هفت بزغاله» (که تنها شش تا از آنها [توسط گرگ] خورده شده اند). ما در اینجا شاهد خوش خیالی تقلیل دهندهی فروید هستیم؛ یعنی بطور واقعی شاهدیم که چندگانگی گرگها را ترک می کند تا شکلِ بزغالهها را بخود بگیرد که مطلقاً هیچ ربطی به ماجرا ندارند. هفت گرگ که همان بزغاله ها هستند. شش گرگ : هفتمین بزغاله (خودِ مرد گرگآذین) در داخل ساعت قایم شده است. پنج گرگ : ممکن است والدیناش را دیده باشد که در ساعت پنج عشقبازی میکرده اند، و عدد رومی V مربوط است به باز شدن اروتیـک پاهای یک زن. سه گرگ: والدین ممکن است سه بار عشقبازی کرده باشند. دو گرگ: نخستین صحنهی جفت گیری که کودک ممکن است دیده باشد مربوط به والدین یا حتی شاید دو سگ بوده است. یک گرگ: گرگ همان پدر است، همانطور که از همان اول میدانستیم. صفر گرگ: او دُم اش را از دست داده است، او تنها یک اخته کننده نیست بلکه اخته شده نیز هست. فروید چه کسی را دارد دست می اندازد؟ گرگها هیچگاه این شانس را نداشته اند که فرار کنند و دسته شان را [از دست فروید] نجات دهند: از همان آغاز اینطور تصور شده است که حیوانات تنها به کار بازنمایی مقاربت جنسی والدین می آیند، و یا بطور وارونه، بوسیلهی مقاربت جنسی میان والدین بازنمایی می شوند. بدیهی است که فروید هیچ چیز درباره ی جذابیت گرگها و صدای خاموش آنها نمیداند، صدای گرگ شدن (becoming-wolf). کشیکِ گرگها، کشیک موشکافانه، کودکِ رویا بین؛ این بسیار مطمئنتر است که بگوییم رویا یک واژگونی را تولید میکند و این واقعاً کودک است که سگها یا والدین را در حال عشقبازی مشاهده می کند. فروید تنها گرگ یا سگِ ادیپی شده را می شناسد، پدر-گرگ ِ اخته شده/ اخته شونده را، سگِ در لانه را، وق وقِ روانکاو را.
فرانی دارد به یک برنامه دربارهی گرگها گوش میدهد. به او میگویم، دوست داری یک گرگ باشی؟ او مغرورانه پاسخ میدهد، چه احمقانه، تو نمیتوانی یک گرگ باشی، تو همیشه هشت یا نه، شش یا هفت تا هستی. نه اینکه در یک زمان برای خودت شش یا هفت گرگ باشی، بلکه میتوانی یک گرگ در میان گرگهای دیگر باشی، همراه با پنج یا شش تای دیگر. در گرگ شدن، مسئلهی مهم موقعیتِ توده است، و بخصوص موقعیت خود سوژه نسبت به دسته یا چندگانگیِ گرگ: چگونه سوژه با دسته در پیوند است یا نیست، چقدر دورتر از آن می ایستد، چگونه به چندگانگی می پیوندد یا نمی پیوندد. فرانی برای کاستن از تندی پاسخ اش رویایی را بازگو میکند : «یک بیابان هست. در اینجا نیز هیچ معنایی نمیدهد که بگویم من در بیابان هستم، این تصوری پارانوئید از بیابان است، و بیابانی تراژیک و خالی از سکنه نیست. این یک بیابان است تنها به خاطر رنگ سرخ و آتشیناش، و آفتاب بیسایه اش. جمعیتی فراوان در آن هست، دستهای از زنبورها، سروصدای بازیکنان فوتبال، یا گروهی از Tuareg **. من در لبهی جمعیت هستم، در پیرامون آن؛ اما به آن متعلق ام، با یکی از نقاط انتهاییام به آن وابسته ام، با یک دست یا یک پا. میدانم که پیرامون تنها جایی ست که میتوانم باشم، چراکه اگر خودم را به قلب ماجرا داخل کنم ممکن است بمیرم، لیکن اگر از جمعیت جدا شوم نیز درست همین اتفاق میافتد. این موقعیت ساده ای نیست، خیلی دشوار است که در آن باقی بمانی، چرا که این موجودات همیشه در جنبشی پایدار هستند و حرکاتشان غیرقابل پیشبینیست و از هیچ ضرباهنگی پیروی نمیکند. آنها به سمت شمال می چرخند، و فوراً به شرق گردش میکنند. هیچ فردی در این جمعیت در مکانی یکسان نسبت به دیگران باقی نمیماند. بنابراین من نیز در جنبشی همیشگی هستم؛ همهی اینها بیشترین تنش را میطلبد، اما به من احساسی سخت توام با سرگیجه و خوشی میبخشد.» رویای شیزوی خیلی خوبی ست. کاملاً بخشی از جمعیت بودن و در عین حال بیرون از آن بودن و از آن بیرون شدن: در لبه بودن، راه رفتن همچون ویرجینیا وولف (دیگر نخواهم گفت «من اینام، من آنام»). [۲]
مسئلهی جمعیت در ناخودآگاه: تمام آنچه از روزنه های شیزو میگذرد، رگهای یک معتاد، ازدحام، فراوانی، جوشش، شدت ها، قبیله ها و طایفه ها. این حکایتِ پوستِ سفیدی است که از دانهها و جوشهای چرکین میسوزد، و سرهای سیاه کوتاهی که کج و کوله و کریه از درون روزنه ها پدیدار می شوند، و میبایست هر صبح تراشیده شوند ـ آیا این همان حکایت ساختهی جان رِی نیست که می داند چطور وحشت را به پدیدهی خردهچندگانگی (micromultiplicity) داخل کند؟ و درباره ی «توهّمات لیلیپوتی» چه؟ یک شیزو، دو شیزو، سه تا : «بچه هایی دارند در تمام روزنه هایم می رویند» ـ «در مورد من، این قضیه در روزنهها نیست، در رگهایم است، میلههای آهنی کوچکی دارند در رگهایم می رویند» ـ «نمیخواهم آنها چیزی به من بدهند، جز الکل کافور زده، در غیر اینصورت پستانها در تمام روزنه هایم می رویند.» فروید تلاش کرد از نقطه نگاه ناخودآگاه به پدیدهی جمعیت نزدیک شود، ولی او به روشنی ندید، او ندید که ناخودآگاه خودش اساساًً یک جمعیت است. او نزدیکبین بود و گوش سنگینی هم داشت؛ او جمعیتها را با یک فرد عوضی گرفت. در عوض افراد شیزو چشمها و گوشهای تیزی دارند. آنها هلهله و همهمهی جمعیت را با صدای پدر عوضی نمیگیرند. یکبار یونگ رویایی دربارهی استخوان و جمجمه داشت. یک استخوان یا یک جمجمه هرگز تنها نیست. استخوانها چندگانه اند. اما فروید مُصرّ است که رویا دلالت بر مرگ کسی میکند. «یونگ متعجب شده و نشان میدهد که چند جمجمه در کار بود و نه یکی، لیکن فروید همچنان . . . » [۳]
چندگانگیای از روزنه ها، یا سرهای سیاه، شکاف ها و کوکهای ریز. پستانها، بچه ها، و میله ها. یک چندگانگی از زنبورها، بازیکنان فوتبال، یا Tuareg. یک چندگانگی از گرگها و شغال ها . . . همهی این چیزها تقلیل نایافتنی اند، لیکن ما را به وضعیتی ویژه از آرایش ناخودآگاه رهنمون میسازند. اجازه بدهید عواملی که در این قضیه درگیرند را تعریف کنیم : نخست، چیزی نقش بدنِ پُر ـ بدن بدون اندام ـ را بازی میکند. در رویای مذکور این بدن پُر همان بیابان بود. در رویای مرد گرگآذین بدن پُر همان درختِ برهنه است که گرگها روی آن نشسته اند. و نیز این بدن پُر پوست به مثابه یک پوشش یا محفظه است، و جوراب همچون سطحی دو رو. میتواند یک خانه یا بخشی از یک خانه باشد، هر تعدادی از چیزها، هر چیزی میتواند باشد. هر آینه که کسی عشقبازی میکند، یک عشقبازی واقعی، یک بدن بدون اندام را برمیسازد، به تنهایی و در عین حال همراه با افراد دیگر. بدن بدون اندام یک بدن تهی نیست که از اندامها خالی شده باشد، بلکه بدنی ست که بر روی آن هر چیزی که اندام به حساب می آید (گرگها، چشمهای گرگها، پوزهی گرگها؟) مطابق با پدیدهی جمعیت توزیع شده است، در یک حرکت براونی ***(Brownian)، به شکل چندگانگیهای مولکولی. بیابان پُر از جمعیت است. بنابراین بدن بدون اندام بیش از اینکه مخالف اندامها باشد مخالف سازمان اندامهاست تا جاییکه این سازمان یک ارگانیسم را ساخت میدهد. بدن بدون اندام یک بدن مُرده نیست، بلکه برعکس، بدنی ست زنده و بس سرشار که ارگانیسم و سازمانِ آن را منفجر می کند. شپشها بر ساحل جست و خیز میکنند. مستعمرات پوست. بدن بدون اندامِ پر بدنی است که توسط چندگانگیها پُر شده است. مسئلهی ناخودآگاه هیچ ربطی به تولید نسل ندارد، بل مربوط است به جمعشدن و جمعیت شدن. این امری ست مربوط به یک جمعیتِ جهان گستر که بر روی بدن پُر ِ زمین جمع شده است، نه یک تولید مثل خانوادگیِ ارگانیک. «دوست دارم مردم، قبیله، و خاستگاهی نژادی بسازم. . . من از قبیله ام بازگشته ام. از امروز، من فرزند منتخب پانزده قبیله ام، نه بیشتر و نه کمتر. و آنها هرکدام قبیلهی منتخب من هستند، چراکه هر کدام از آنها را بیش از آن حالتی دوست دارم که در آنها به دنیا آمده باشم.» بعد از همهی اینها، کسانی می گویند، خب افراد شیزوفرنیک هم یک مادر و یک پدر دارند، ندارند؟ ببخشید، نه، به این عنوان ندارند. آنها تنها بیابانی دارند با قبایلی که در آن سکنی گزیده اند. بدنی پُر که به چندگانگیها متّصل است.
این عامل دوم را به ما نشان میدهد. ماهیت این چندگانگیها و عناصر آنها. یعنی ریزوم را. از شاخصههای عمدهی رویای چندگانه این است که هر عنصر پیوسته فاصلهی خود با بقیه را تغییر میدهد و دیگر میکند. بر روی بینی مرد گرگآذین، عناصر همچون روزنههایی در پوست، شکافهای کوچکی در روزنهها، و شیارهای کوچک در بافت شکافها، که میرقصند و زیاد میشوند و کاهش مییابند، مشخص شده اند. این فاصلههای متغیّر کمیتهای گستردهای نیستند که به یکدیگر بخش پذیر باشند؛ بلکه هرکدام بخش ناپذیر، یا بعبارتی «نسبت به هم بخش ناپذیر» هستند. به بیان دیگر، آنها تحت یک آستانهی بخصوص بخش پذیر نیستند، آنها نمیتوانند بدون اینکه عناصرشان ماهیتاً تغییر کنند افزایش یا کاهش یابند. دستهی زنبورها : اینجا آنها همچون صدای ریز بازیکنان فوتبال با لباسهای راه راه ظاهر میشوند، یا دستهیTuareg. یا : خانوادهی گرگ با دستهی زنبورها متحد می شود بر علیه گروه Deulhs ، تحت هدایتMowgli، که بر روی لبه می دود (بله، کیپلینگ آوای گرگها و معنای لیبیدینال آن را فهمیده بود، خیلی بهتر از فروید؛ و در مورد مرد گرگآذین داستان گرگ ها با داستانی در مورد زنبورها و پروانه ها دنبال می شود، یعنی در واقع از گرگها به زنبورها میرسیم). معنای این فاصله های بخش ناپذیر که پیوسته تغییر می کنند و نمیتوانند بدون اینکه عناصرشان ماهیتا تغییر کنند دگرگون و قسمت شوند چیست؟ آیا این مشخصهی شدیدِ عناصرِ اینگونه از چندگانگی و روابط میان آنها نیست؟ درست مثل یک سرعت یا یک درجه حرارت، که در بردارندهی سرعتها و درجات حرارتِ دیگر نیست بلکه بقیه را فرامی گیرد و پوشش میدهد، و هر کدام از آنها تغییری در ماهیت را موجب میشوند. اصل متریکال این چندگانگیها در یک محیط همگن یافتنی نیست بلکه در جای دیگری مستقر است، در نیروهایی که در درون آنها در کارند، در پدیده های فیزیکی که در آنها مسکن میکنند؛ و مشخصاً در لیبیدو، که آنها را از درون برمی سازد، و در حینِ این ساختن، لزوماً به سیلانهای متمایزِ کیفی و متغیّر تقسیمشان میکند. فروید خودش چندگانگی «جریان های» لیبیدینال را که در مرد گرگآذین همزیستی دارند تشخیص میدهد. و این او را آنقدر شگفت زده میکند که چندگانگی ناخودآگاه را به بحث میگذارد. اما نزد وی، همیشه تقلیل به یک (One) در کار است [و اینچنین نتیجه میگیرد] : شکافهای کوچک، و سوراخهای کوچک، همگی زیر مجموعه هایی از یک شکاف بزرگ یا یک سوراخ اعلی محسوب میشوند که اختگی نام دارد؛ گرگها به زیر مجموعه هایی از یک پدر یکتا تبدیل میشوند که در همه جا حاضر است، یا اینکه آنها او را در همه جا حاضر مییابند (آنچنانکه روت مکس برونسویک میگوید، نهایتا باید گفت گرگها «همهی پدرها و پزشکهای جهان هستند»؛ اما مرد گرگآذین میاندیشد که «یعنی میخواهید بگوئید که کـون من یک گرگ نیست؟»)
آنچه باید انجام میشد دقیقاً عکس این بود، همهی اینها باید در شدّت فهمیده شوند : گرگ یک دسته است، به بیان دیگر، چندگانگی فوراً میباید تا حدّی که به صفر نزدیک یا از آن دور میشود فهمیده شود، هر فاصله امری غیر قابل تجزیه است. صفر همان بدن بدون اندامِ مرد گرگآذین است. اگر ضمیر ناخودآگاه چیزی دربارهی نفی نمیداند، بدین خاطر است که هیچ چیز منفیای در ناخوداگاه نیست، تنها حرکتی نامحدود به سمتِ یا به دور از «صفر» در آن هست، که به هیچوجه بیانگرِ فقدان نیست بلکه بیانگر ایجابیتِ بدنِ پُر همچون یک تکیهگاه و نگهدارنده است ( «چرا که لازم است که یک جریان بر غیاب شدت دلالت کند»). گرگها یک شدّت را طرح می ریزند، دسته ای از شدّت را، آستانههای شدّت بر روی بدن بدون اندامِ مرد گرگآذین را. یک دندانپزشک به مرد گرگآذین گفت که او «به خاطر خشونتِ گاز گرفتناش به زودی تمام دندانهایش را از دست می دهد»ـ ضمن اینکه لثه اش نیز با جوشهای چرکین و سوراخهای کوچک آبله بسته بود. [۴] پوزه همچون شدّتِ بالا، دندان همچون شدّتِ پائین، و لثه های چرکدانه ای همچون نزدیک شدن به صفر. گرگ، همچون درکِ آنیِ چندگانگیای در یک ناحیهی معیّن، امری بازنمایانه یا جایگزین نیست، بلکه یک احساس کردن است. احساس میکنم دارم گرگ می شوم، گرگی میان سایر گرگها، بر لبهی دستهی گرگها. فریادی از سر دلتنگی، تنها چیزی که فروید میشنود: کمکم کنید که گرگ نشوم (یا برعکس، کمکم کنید تا در این شدن ناکام نمانم). این مسئله ای مربوط به بازنمایی نیست: به دنبال لحظه ای که شخص باور میکند که یک گرگ شده است، و بازنمایی شخص همچون یک گرگ نباشید. گرگ، و گرگها، شدّت، سرعت، درجه حرارت، و فاصله های غیر قابل تجزیهی متغیّر هستند. یک حرکت دسته ای، یک گُرگیدن (wolfing). چه کسی باور می کند که ماشین مقعدی واجد هیچ رابطه ای با ماشینِ گرگی نیست، یا این دو توسط دستگاهی ادیپی به یکدیگر مربوط اند، آنهم توسط فیگور بسی انسانیِ پدر؟ از آنجائی که در نهایت مقعد نیز بیانگر یک شدت است، در اینجا نزدیک شدن به صفرِ یک فاصله است که بدون تغییر در ماهیتِ عناصرش نمی تواند تجزیه شود. میدانی از مغعدها درست مثل دسته ای از گرگها. آیا کودک، که در پیرامون قرار گرفته، با مقعدش به گرگها نمیچسبد؟ پوزه به مقعد فرود می آید. با پوزه ات و با مقعدت به گرگها بپیوند. پوزه به هیچ وجه یک پوزهی گرگ نیست، نمیتوان به این سادگی برداشت کرد؛ پوزه و گرگ چندگانگیای را شکل میدهند که به چشم و گرگ، مقعد و گرگ، تبدیل گشته است، همچون عملکرد سایر فاصلهها، در سرعتهای دیگر، با چندگانگیهای دیگر، در میان آستانه ها. خطوط پرواز، قلمرو زداییشدن، گرگ شدن، نا انسان شدن، شدّتهای قلمروزدایی شده : این است چندگانگی. گرگ-شدن یا سوراخ-شدن قلمروزدایی شدنِ کسی است که خطوط متمایز اما در هم پیچیده را دنبال میکند. یک سوراخ به هیچ وجه منفیتر از یک گرگ نیست. اختگی، فقدان، جانشینسازی : اینها حکایتیست که توسط یک احمقِ ناآگاه گفته شده که هیچ فهمی از چندگانگیها بعنوان ساختمان ناخودآگاه ندارد. گرگ یک سوراخ است، این هر دو اجزائی از ناخوداگاه هستند، و نه هیچ چیز بجز اجزا (particles)، تولیدات اجزا، و مسیرهای جزئی، بعنوان عناصر چندگانگیهای مولکولی. حتی این کافی نیست که بگوئیم اجزای شدید و در حرکت از میان سوراخها می گذرند؛ یک سوراخ درست به اندازهی همان جزئی است که از آن میگذرد. فیزیکدانان میگویند سوراخها غیابِ اجزا نیستند بلکه اجزا سریعتر از سرعت نور در حرکتند. مقعدهای در پرواز، واژنهای شتابان، هیچ اختگیای در اینجا نیست.
برگردیم به داستان چندگانگی. چراکه ابداع این عنوان لحظه ای بس مهم را رقم میزند. این نام بدرستی برای رهایی از تضاد انتزاعی میان امر چندگانه و امر یگانه بوجود آمد، برای رهایی از دیالکتیک ها، برای کامیاب شدن در درک امر چندگانه در کیفیتی خالص، برای کنار گذاشتنِ حساب کردن آن بعنوان تکه ای عددی از یک اتحاد یا تمامیتِ از دست رفته و یا عنصری ارگانیک از یک اتحاد یا تمامیتِ هنوز بدست نیامده، و در عوض تفاوت گذاشتن میان گونه های مختلف چندگانگی. بدین ترتیب در کارهای ریمنِ ریاضیدان و فیزیکدان تمایزی میان چندگانگیِ محتاطانه و چندگانگیِ پیوسته مییابیم. (اصلِ متریکالِ گونهی دوم چندگانگی منحصراً در نیروهایی که در آنها در کارند مستقر است). سپس در مینونگ و راسل تمایزی یافتیم میان چندگانگیهای مربوط به مقدار و بخشپذیری که وسیع و گسترده اند، و چندگانگیهای مربوط به فاصله یا مسافت، که به امر شدید نزدیک ترند. و در برگسون تمایزی هست میان چندگانگیهای عددی یا توسعه یافته، و چندگانگیهای کیفی و مستمر. ما تقریبا همین کار را میکنیم وقتی که تمایز قائل میشویم میان چندگانگیهای شاخه وار و چندگانگیهای ریزوم وار. میان خرده چندگانگیها و چندگانگیهای کلان. در یک سو، چندگانگیهایی که وسیع، بخش پذیر، و مولی هستند؛ که تکسازپذیر، تمامیت پذیر، و سازمان یافتنی اند؛ آگاه و پیش آگاهاند. و در سوی دیگر چندگانگیهای لیبیدینال، ناخودآگاه، مولکولی، و شدید که تشکیل شده اند از اجزایی که بدون تغییر در ماهیتشان بخش پذیر نیستند، و فاصله هایی که بدون ورود یک چندگانگیِ دیگر تغییر نمیکنند و همیشه پیوسته خود را در ضمنِ ارتباطاتشان میسازند و منحل میکنند، همانطور که پس یا پیش از یک آستانه از درون یکدیگر میگذرند. عناصر این چندگانگیِ نوع دوم ذرّه ها هستند؛ و روابطشان فاصله ها هستند؛ جنبشهایشان براونی هستند؛ و کمیّتهایشان شدتها هستند، تفاوتهایی در شدت.
این تنها ساختمانِ منطقی ما را پی می ریزد. الیاس کانِتی میان دو گونه از چندگانگی که گاهی با هم متضادند اما گاهی در هم میآمیزند تمایز قائل میشود : چندگانگیهای توده ای («جمعیتی») و چندگانگیهای دسته ای. از جمله مشخصههای یک توده (mass)، در معنایی که کانِتی بکار میبرد، میتوان کمّیت زیاد، بخشپذیری و برابری اعضا، تمرکز، اجتماعپذیر بودن مجموعه همچون یک کل، سلسله مراتب یک طرفه، سازمان قلمرویابی یا قلمروگذاری، و انتشار نشانهها را نام برد. و از جمله مشخصههای یک دسته (pack) عبارت است از تعداد محدود و اندک، پراکندگی، فواصل ناپایدار و متغیّر، دگردیسیهای کیفی، نابرابریها همچون پسمانده ها یا تقاطعها، ناممکن بودن یک تمامیتیابی یا سلسله مراتبی شدن پایدار، یک تغییرپذیریِ براونی در مسیرها، خطوط قلمروزداییشدن، و افکنشِ ذرّهها .[۵] بیتردید بر خلاف توده ها هیچ نوع برابری و هیچ گونه ای از سلسله مراتب در دسته ها نیست، بلکه آنها از نوعی دیگرند. رهبر یک دسته یا باند حرکت به حرکت بازی میکند، و باید بر روی هر چیز شرط بندی کند، درحالیکه رهبر یک توده یا گروه بر دستاوردهای گذشته حساب باز میکند و تاکید میگذارد. دسته، حتی بر روی خاک خودش، توسط یک خط پرواز یا یک قلمروزداییشدن ساخت یافته است که مولفهای از خود آن است، و توسط آن ارزش مثبت والایی مییابد، درحالیکه توده ها تنها این خطوط را درست میکنند تا آنها را قطعه قطعه سازند، مسدود کنند، و به آنها یک نشانهی منفی را علاوه کنند. کانِتی مینویسد که در یک دسته هر یک از اعضا تنها هستند حتی در حضور دیگران (برای مثال، گرگها در هنگام شکار)؛ [یعنی] در همان زمانی که در باند مشارکت میکنند هر کدام به فکر خودشان هستند. «در منظومه ی متغیّر دسته، در رقصها و هیاهوها، او خودش را هر چه بیشتر در لبهی دسته خواهد یافت. ممکن است در مرکز آن باشد، و سپس ناگهان در آن سویش، و باز هم در یک لبه؛ در لبه و دوباره بازگشت به مرکز. وقتی دسته بر گِرد آتش حلقه میزند، هر کسی یک همسایه در سمت راست و چپاش خواهد داشت، ولی نه کسی در پشت سرش؛ پشتاش عریان رو به سوی بیابان است.»[۶] ما این را بعنوان موقعیت شیزو میشناسیم، یعنی در پیرامون بودن، پیوند برقرار کردن با یک دست یا یک پا . . . که مخالف است با وضعیت پارانوئید سوژهی توده ای، با تمامی انطباق هویت یک فرد با گروه، گروه با رهبر، و رهبر با گروه؛ بطور محکم جاسازی شدن در توده، نزدیک شدن به مرکز، هیچگاه در لبه نبودن مگر در حین انجام وظیفه. چرا تظاهر کنیم (آنچنانکه برای مثال کونراد لورنز میکند) که باندها و گونهی همراهی آنها نمایانگر جایگاه تکاملی ابتداییتری است نسبت به جوامع گروهی یا جوامع زناشویی؟ اینجا نه تنها باند انسانها وجود دارد، بلکه جزء به جزء مثالهای خالصتری را میتوان یافت : «زندگی جامعه رده بالا» تفاوت دارد با «اجتماعی بودنی» که در آن به دسته نزدیکتریم. افراد اجتماع تصویری رشک برانگیز و نادرست از فرد رده بالای جامعه دارند چراکه از اوضاع جامعه رده بالا و سلسله مراتب آن نا آگاهاند، روابط نیرو، جاه طلبیها و طرحهای بسیار ویژه. روابط جامعه رده بالا با روابط اجتماع هرگز هممحدوده و همزمان نیستند. حتی «اطوارگراییها» (mannerism) (هر باندی از آنها دارد) ویژهی خردهچندگانگیها هستند و از اطوارها و عادات اجتماعی متمایزند.
بهرحال مسئله بر سر برقراری یک تضاد دوآلیستی میان دو گونه از چندگانگیها، ماشینهای مولکولی و ماشینهای مولی نیست؛ اگر اینطور باشد این هیچ ارجحیتی نسبت به دوآلیسم میان امر واحد و امر چندگانه ندارد. تنها چندگانگیهایی از چندگانگیها وجود دارد که یک سرهمبندی (assemblage) واحد را شکل میدهد، و در همان سرهمبندی بکار انداخته میشود : دسته ها در توده ها و توده ها در دسته ها. درختان دارای خطوط ریزومی هستند، و ریزوم حالتی شاخه ای را نشان میدهد. چگونه ذرّههای دیوانه میتوانند توسط چیزی مگر یک سیکلوترون غولپیکر تولید شوند؟ خطوط قلمروزدایی چگونه میتوانند خارج از چرخهی قلمرویابی تعیین شوند؟ کجا بجز در فضاهای عریض، و در تغییر فاحش در این فضاها، که از میان آن یک جویبار باریک از شدّتی تازه میتواند شروع به سیلان کند؟ برای تولید یک صدای تازه چه کاری را نباید انجام داد؟ حیوان شدن، مولکول شدن، نا انسان شدن، تمام اینها شامل یک انبساط مولی هستند، حادغلیظسازیِ (hyperconcentration) انسان، یا تدارک راهی برای آنها. در کافکا، جدا کردن بنای یک ماشین بوروکراتیک پارانوئید عظیم از چیدمان ماشینهای کوچک شیزوی سگ شدن یا سوسک شدنغیرممکن است. در مورد مرد گرگآذین، غیرممکن است بتوانیم گرگ شدنِ رویای او را از سازمان نظامی و مذهبی وسواسهای فکری او جدا کنیم. یک مرد نظامی یک گرگ است؛ یک مرد نظامی یک سگ است. در اینجا دو چندگانگی یا دو ماشین در کار نیست؛ تنها و تنها یک سرهمبندی ماشینی هست که کلیت را تولید و تخریب میکند، به بیان دیگر، مجموعه ای از گزارهها که مطابقاند با «مجموعه[۱]». روانکاوی در مورد همهی اینها چه دارد که بگوید؟ اُدیپ، هیچ چیزی بجز اُدیپ ندارد که بگوید، چون نه چیزی میشنود و نه به حرف کسی گوش میدهد. همه چیز را لوث کرده است، توده ها و دسته ها را، ماشینهای مولکولی و مولی را، انواع متنوع چندگانگیها را. به رویای دوم مرد گرگآذین در اپیزود پسیکوتیکاش بپردازیم : در خیابان، یک دیوار بهمراه دری بسته، یک قفسهی خالی در سمت چپ؛ در مقابل قفسه یک بیمار و یک زن گنده با یک شکاف کوچک از زخم که بنظر میرسد میخواهد گرد دیوار را احاطه کند؛ در پشت دیوار، گرگها به سمت در یورش می برند. حتی برونسویک نمیتواند کار را خراب کند : هرچند او خودش را در زن گنده بازمی شناسد، اما میبیند که اینبار گرگها بلشویکها هستند، تودهی انقلابیای که قفسه را خالی و دارایی مرد گرگآذین را مصادره کرده اند. گرگها، در وضعیتی نیمه پایدار، به سوی ماشین اجتماعی در مقیاسی بزرگ پیشروی کرده اند. اما روانکاوی هیچ ندارد تا دربارهی این نکات بگوید ـ بجز آنچه فروید پیشتر گفته است: همهی اینها به بابا بازمیگردد (تا آنجایی که میدانید، او (بابا) یکی از رهبران حزب لیبرال در روسیه است، ولی این سخت مهم است؛ تمام آنچه لازم است گفته شود این است که انقلاب «احساس گناه بیمار را آرام کرده است». با این تفاسیر، تلقی شما این خواهد بود که نیروگذاریها و ضدّ نیروگذاریهای لیبیدو هیچ ربطی به تعرّضات توده ای، جنبشهای دسته ای، نشانه های جمعی، و ذرّه های میل نداشته است.
بنابراین کافی نیست که چندگانگیهای مولی و ماشینهای تودهای را به امر پیشاآگاه نسبت دهیم، و نوعی دیگر از ماشین یا چندگانگی را به ناخودآگاه اختصاص دهیم. چراکه سرهمبندی هر دوی اینها است که اقلیم ناخودآگاه را تشکیل میدهد، طریقهای که در آن اولی وضعیت دومی را مشخص میکند و دومی راه را برای اولی هموار میکند، یا از آنها طفره میرود یا به آنها بازمیگردد : لیبیدو همه چیز را فرامیگیرد. و همزمان هر چیزی را تحت نظر دارد ـ چراکه یک ماشین اجتماعی یا یک تودهی سازمانیافته دارای یک ناخودآگاه مولکولیست که نه تنها گرایشاش به تجزیه را علامتگذاری میکند بلکه مولفههای رایج عملکرد و سازمان واقعیاش را نیز علامتگذاری میکند؛ چراکه هر تحرّک فردیای در یک توده دارای ناخودآگاه دستهایِ خودش است که لزوماً شبیه نیست به دستههای آن تودهای که فرد بدان متعلق است؛ چراکه در ناخودآگاهِ یک فرد یا یک توده، تودهها و دستههایی از یک دستهی دیگر یا یک فرد دیگر جریان خواهد داشت. دوست داشتنِ کسی چه معنایی دارد؟ این همیشه به معنای بیرون کشیدن و ربودن آن فرد از یک توده است، بیرون کشیدن او از گروهی ـ هرقدر کوچک ـ که در آن شرکت دارد. حالا چه این بیرون کشیدن از خانواده باشد چه از چیزی دیگر؛ سپس یافتن دستهی خودِ آن فرد، چندگانگیهایی که او در خودش کار میگذارد که میتوانند متعلق به ماهیتی یکسر متفاوت باشند. پیوند دادن آنها به خودم، تزریق کردن آنها به درون خودم، چندگانگیهای چندگانگیها. هر عشق تمرینیست از شخصیتزدایی (depersonalization) بر روی بدن بدون اندامی که هنوز شکل نگرفته است، و در بالاترین نقطهی این شخصیتزداییست که فرد میتواند نامیده شود، و نام خانوادگی یا نام کوچک خود را دریافت کند، و شدیدترین تمیزپذیری را بدست آورد در دریافت آنیِ چندگانگیهایی که متعلق به او هستند، یا او متعلق به آنهاست. دسته ای از لکّهها روی یک صورت، دستهای از پسران که با صدای یک زن سخن میگویند، پیوستی از دختران در صدای کارلوس، یک گلّه گرگ در گلوی کسی، چندگانگیای از مقعدها در یک مقعد، در یک دهان، یا در چشم. ما هر کدام در خودمان بدنهای بسیاری را تجربه می کنیم. آلبرتین آهسته از گروهی از دختران با شمار، سازمان، رمزگان، و سلسله مراتب مخصوص به خودش، بیرون کشیده میشود؛ و این گروه یا تودهی محدود نه تنها توسط یک ناخودآگاه پوشانده شده، بلکه آلبرتین چندگانگیهای خودش را دارد که راوی داستان، آنجا که او را از گروه جدا میکند، آنها را بر روی بدناش و در دروغهایش کشف میکند ـ تا اینکه انتهای عشقشان او را به امر تمیز ناپذیر بازمیگرداند.
مهمتر از همه اینکه نبایست اینطور پنداشته شود که این کافیست که تودهها و گروههای بیرونی ای که شخص بدان متعلق است یا در آن شرکت دارد را از مجموعههایی که شخص در خود پوشانده است تمیز دهیم. تمایزی که بایست برقرار شود نه میان بیرون و درون، که همواره نسبی، در تغییر، و برگشتپذیرند، بلکه میان گونههای مختلف چندگانگیست که با هم همزیستی و در یکدیگر نفوذ میکنند، و مکانشان را تغییر میدهند ـ ماشینها، چرخدندهها، موتورها، و ارکانی که در یک لحظهی معیّن بکار انداخته میشوند، و اقلامی را شکل میدهند که مولّد گزارهها هستند :«دوستت دارم» (یا هر چیز). نزد کافکا، فلیسه تفکیک ناپذیر است از یک ماشین اجتماعی معیّن و، به عنوان بازنمودی از یک کارخانه ای که آنها را تولید میکند، از ماشینهای پارلوگراف؛ چگونه او میتواند در نظر کافکا نسبتی نداشته باشد با آن سازمان، در نظر مردی که مجذوب تجارت و بوروکراسیست؟ ولی در همان زمان، دندانهای فلیسه، دندانهای بزرگ گوشتخوار او، مسیر او را به خطوط دیگری روانه میکند، به چندگانگیهای مولکولیِ یک سگ-شدن، یک شغال-شدن . . . فلیسه تفکیک ناپذیر است از نشانهی ماشینهای اجتماعی مدرنی که به او متعلقاند، و آنهایی که به کافکا متعلقاند (البته نه همانها)، و از ذرّهها، ماشینهای مولکولیِ کوچک، و از شدنِ عظیم و سفری که کافکا میکند و او (فلیسه) را نیز از طریق دستگاه نوشتاری منحرفش به سفر وامیدارد.
هیچ گزارهی فردیای وجود ندارد، بلکه تنها سرهمبندیهای ماشینیِ تولیدگرِ گزاره وجود دارد. ما میگوئیم که سرهمبندی اساساً امری لیبیدینال و ناخودآگاه است. ناخودآگاهیست در شخص. در اینجا باید اشاره کرد که سرهمبندیها دارای گونههای مختلفی از عناصر (یا چندگانگیها) هستند: انسانی، اجتماعی، و ماشینهای مکانیکی، ماشینهای مولیِ سازمانیافته؛ ماشینهای مولکولی با ذرّههایی از نا انسان-شدن؛ دستگاههای ادیپی (بله، مسلماً گزارههای ادیپی وجود دارند، آنهم به تعداد زیاد)؛ و دستگاههای ضدّ ادیپی، با جنبهها و عملکردهای گوناگون. ما بعدتر به این مسئله خواهیم پرداخت. دیگر حتی نمیتوان از ماشینهای مجزا سخن گفت، بلکه تنها میتوان از چندگانگیهای درهم تنیدهای گفت که در هر لحظهی معیّن یک سرهمبندی ماشینی واحد را شکل میدهند، فیگور بیصورت لیبیدو را. هر یک از ما در سرهمبندیای از این گونه قرار گرفته ایم، و وقتی گمان میبریم که داریم با نام خودمان سخن میگوئیم، در واقع داریم گزارههای این سرهمبندی را بازتولید میکنیم. یا بهتر است بگوئیم وقتی با نام خودمان سخن میگوئیم که گزارههای آن را تولید کنیم. و چه گزارههای نامانوسی هم باید باشند، واقعاً همچون سخنِ مجانین. از کافکا نام بردیم، اما به همان صورت میتوانیم از مرد گرگآذین هم صحبت کنیم : یک ماشین مذهبی-نظامی که فروید آن را به نِوروزِ توام با وسواس نسبت میدهد؛ یک ماشینِ دستهایِ مقعدی، یک ماشینِ گرگ [یا زنبور، یا پروانه] شدنِ مقعدی، که فروید آن را به شخصیت هیستریک نسبت میدهد؛ یک دستگاه ادیپی، که فروید آن را بعنوان موتور انحصاری این جریان معرفی میکند، موتور بیحرکتی که باید آن را در همه جا یافت؛ و یک دستگاه ضدّ ادیپ ـ زنا با خواهر، زنای شیزو، یا عشقبازی با «مردمانی در مرتبهی پستتر»؛ و شهوت مقعدی، همـجـنسگرایی؟ ـ تمام آن چیزهایی که فروید به آنها همچون جانشین ادیپی، سیر قهقرایی (regression)، و مبدّل ها مینگرد. در حقیقت، فروید نه چیزی را میبیند و نه چیزی میفهمد. او اصلا درکی از چیستیِ یک سرهمبندی لیبیدینال ندارد، سرهم بندی ای با تمام ماشینآلاتی که به کار میاندازد، و تمام عشقبازیهای چندگانه اش.
مسلماً در اینجا گزارههای ادیپی وجود دارند. برای مثال، داستان کافکا، «شغالها و عربها»، را به راحتی میتوان به این شیوه خوانش کرد: همیشه میتوانید چنین خوانشی را بدست دهید، چیزی را هم در این راه نمیبازید، همیشه هم جواب میدهد، حتی اگر هیچچیز حالیتان نباشد. عربها به روشنی به پدر ربط داده میشوند و شغالها به مادر؛ و میان ایندو داستانِ تمام و کمالی از اختگی وجود دارد که توسط همان بریدگیِ فرسوده بازنمایی میشوند. اما خیلی وقتها هم میشود که عربها تودهی عظیم، مسلّح، و سازمانیافتهای باشند که در سرتاسر بیابان گسترده میشوند و به دنبال خطوط پرواز یا قلمروزدایی حرکت میکنند («آنها دیوانهاند، دیوانههایی واقعی»)؛ میان ایندو، بر روی لبه، انسانِ شمال، انسان-شغال، قرار دارد. و آیا آن بریدگی های بزرگ نشانههای عربیای نیستند که شغال-ذرّهها را راهنمایی میکنند، هم برای تسریع مسیر دیوانهشان با جدا کردن آنها از توده، و هم بازگرداندن آنها به توده، برای شلاق زدن و اهلی کردن آنها، و برای پراکنده کردن آنها؟ شتر مرده: دستگاه غذایی ادیپی. دستگاه لاشهایِ ضدّ ادیپی: کشتن حیوانات به منظور خوردن، یا خوردن به منظور پاک کردن محیط از لاشه. شغالها این مسئله را خیلی خوب فرمولبندی میکنند: این مسئله نه مربوط به اختگی، که مربوط به «نظافت» است. آزمایش بیابان-میل. قلمرویابی توده ای یا قلمرو زداییِ دستهای، کدامیک بر دیگری میچربد؟ لیبیدو سراسر بیابان را در برمیگیرد، بدن بدون اندامی که نمایش بر آن تا آخر ادامه مییابد.
هیچ گزارهی فردیای وجود ندارد، هیچگاه وجود ندارد. هر گزاره محصولی از یک سرهمبندی ماشینی است، یا به عبارتی، عوامل جمعیِ گفتن (enunciation) («عوامل جمعی» نه به معنای مردمان یا جوامع، بلکه به معنای چندگانگیها است). نام خاص مشخص کنندهی یک فرد نیست: اتفاقاً برعکس، وقتیست که فرد گشوده میشود رو به چندگانگیهایی که در او نفوذ میکنند، در نتیجهی سختترین عملکرد شخصیتزدایی که او در آن نام خاص حقیقی خود را بدست میآورد. نام خاصْ دریافت آنیِ یک چندگانگی است. نام خاص سوژهی یک مصدر محض است که بدین طریق در یک میدان شدّت دریافت میشود. آنچه پروست دربارهی نام کوچک میگفت: وقتی نام گیلبرت را بر زبان میآوردم، احساس میکردم تمام بدن لخت او را در دهانم جای داده ام. مرد گرگآذین، یک نام خاص به جا و مناسب، یک اسم کوچک خودمانی با صیرورتها، مصدرها، و شدّتهای یک فرد چندگانهشده و شخصیت زدوده پیوند مییابد. روانکاوی دربارهی چندگانگی چه میداند؟ آن لحظهی بیابانی که شتر به یک هزار شتر بدل میشود که رو به آسمان شیهه میکشد و پوزخند میزند. آن لحظه غروب که هزاران سوراخ بر روی سطح زمین پدیدار میشود. اختگی! اختگی! این است خروش مترسکِ روانکاوی، کسی که هیچگاه چیزی بیش از یک سوراخ ندیده است، چیزی بیش از یک پدر یا یک سگ در آنجایی که گرگها هستند، یک فرد اهلی شده در آنجایی که چندگانگیهای وحشی وجود دارند. ما روانکاوی را تنها از این حیث که منحصراً گزارههای ادیپی را برگزیده است نقد نمیکنیم. چراکه این گزارهها تا اندازهای معیّن قسمتی از یک سرهمبندی ماشینی هستند، که میتوانند برای آن همچون شاخصهای تاییدی عمل کنند، همچون در محاسبهی اشتباهات. ما روانکاوی را بخاطر استفاده از گفتن (enunciation) برای ساختن عقاید مریضی نقد میکنیم که گزارههای فردی و شخصی را تولید میکنند، و نهایتاً به نام خودشان سخن میگویند. تله از همان ابتدا کار گذاشته شده بود : مرد گرگآذین سخن نخواهد گفت. او میتواند دربارهی گرگها صحبت کند، میتواند همچون یک گرگ زوزه بکشد، اما فروید گوشش به این حرفها بدهکار نیست؛ او به سگش نظر دارد و میگوید، «این بابا است». چراکه مدتها آن را نِوروز نامیده است؛ و وقتی که بریدگی و رخنه ایجاد می شود، نتیجه میگیرد که حالا این پسیکوز است. و بدینترتیب مرد گرگآذین به خاطر خدماتی که ارزانی داشته، نشان افتخار روانکاوی را دریافت خواهد کرد. او تنها در حالتی میتوانسته به نام خودش سخن گفته باشد که سرهمبندی ماشینیای که در او گزارههای جزئی اش را تولید میکرده است به منحصهی ظهور رسیده باشد. اما این در روانکاوی هیچ مسئلهای به حساب نمیآید: در یک لحظهی حساس سوژه مجبور میشود شخصیترین گزارهها را فاش کند، و از تمام پایههای گفتن محروم گردد. افراد ساکت، مانع سخن گفتن آنها میشوند، و بخصوص، وقتی که حرف میزنند، ادعا میکنند که یک چیز را نگفته اند : خنثاییِ مشهور روانکاوانه. مرد گرگآذین در حالی که زوزه می کشد مورد حفاظت قرار دارد: شش گرگ! هفت گرگ! فروید میگوید، چگونه است؟ تو میگویی بزغاله؟ چه جالب. کافی ست بزغالهها را از اینجا ببرید، آنچه باقی می ماند یک گرگ است، بنابراین این [گرگ] پدر شما است، . . . به همین دلیل است که مرد گرگآذین احساس خستگی میکرد : او آنجا خوابیده بر روی تخت رها شده بود، با تمام آن گرگها در گلویش، با تمام آن سوراخها بر روی بینیاش، و تمام آن ارزشهای لیبیدینال بر روی بدن بدون اندامش. جنگ فرا خواهد رسید، گرگها به بلشویکها بدل خواهند شد، و مرد گرگآذین با تمام آن چیزهایی که برای گفتن داشت خاموش باقی خواهد ماند. تمام آنچه به ما گفته خواهد شد این است که او دوباره با نزاکت، مبادی آداب و تسلیم شرایط شد. «درستکار و محتاط» گردید؛ و در یک کلام، درمان شد. اما او بازمیگردد با اشاره به اینکه روانکاوی یک بصیرت جانورشناختیِ حقیقی را کم دارد: «برای یک فرد جوان هیچ چیز با ارزشتر از عشق طبیعت و فهم علوم طبیعی، به ویژه جانورشناسی نیست.»[۷]
توضیحات مترجم
* : مرد گرگآذین (Wolf-Man) نامیست که در سال ۱۹۱۴ توسط زیگموند فروید بر روی یک بیمار روسی ۲۳ ساله، فرزند یک مالک ثروتمند روس، نهاده شد. این نام به رویای وحشتناکی برمیگردد دربارهی گرگها که این بیمار در سن سه و نیم سالگی دیده بود و فروید آن را بعنوان بازنمایی نمادین صحنهی آغازینِ همآغوشیِ والدیناش تفسیر کرده بود که او دو سال قبل شاهد آن بوده است. موردِ مرد گرگآذین دلایل بسیاری را در تائید نظریات فروید به ارمغان آورد و موجب رد نظریات روانپزشک اتریشی آلفرد آدلر، و روانشناس سوئیسی کارل گوستاو یونگ شد که به ترتیب در سال ۱۹۱۱ و ۱۹۱۳ از جنبش روانکاوی جدا شده بودند. فروید حاصل مطالعات خود بر روی مرد گرگآذین را در مجموعهای تحت عنوان “ From the History of an Infantile Neurosis ” منتشر کرد.
** : Tuareg ـ شبانهای ایلیاتیای که ساکنان اصلی ساهارا در آفریقای شمالی را تشکیل میدهند.
*** :Brownian motion ـ حرکت براونی عبارت از جنبش تصادفی ذرّات معلّق در مایع یا گاز یا مدل ریاضیای است که برای تشریح چنین جنبشهای تصادفیای به کار برده میشوند.
Notes
۱/ Sigmund Freud, Papers on Metapsychology, vol. 14, Standard Edition, trans. James
Strachey (London: Hogarth Press, 1957), p. 200.
2. [TRANS: Virginia Woolf, Mrs. Dalloway (New York: Harcourt, Brace and World,
1925), p. 11).]
3. E. A. Bennet, What Jung Really Said (New York: Schocken, 1967), p. 74.
4. Ruth Mack Brunswick, “A Supplement to Freud’s History of an Infantile Neurosis,”
in The Wolf-Man, ed. Muriel Gardiner (New York: Basic Books, 1971), p. 268.
5. Elias Canetti, Crowds and Power, trans. Carol Stewart (New York: Viking Press, 1963),
pp. 29-30, 93ff. Some of the distinctions mentioned here are noted by Canetti.
6. [TRANS: Ibid., p. 93.]
7. Letter cited by Roland Jaccard, L’homme aux loups (Paris: Ed. Universitaires, 1973),
No hay comentarios:
Publicar un comentario